روز که در اتاقم به آخر میرسید، یاد این جملهٔ سام شپارد افتادم: «هر نوری بهتر از تاریکی است
matbuat
هیچ دوستی نداشتم. لابد این به روش زندگیام برمیگشت.
matbuat
وجودم اندازهٔ ساحلی در زمستان تهی بود، شغلم زیاد خواستنی نبود، روی هیچ دوستی نمیتوانستم حساب کنم، و اگر امروز یا فردا ناپدید میشدم، هیچکس متوجه نمیشد.
Mitir
خیلی چیزها از دستم در رفتند. از اتفاقها در لحظهای که روی میدادند، هیچ سر در نیاوردم. نه اهمیتشان را ارزیابی کردم، نه نتایجشان.
Mitir
روز که در اتاقم به آخر میرسید، یاد این جملهٔ سام شپارد افتادم: «هر نوری بهتر از تاریکی است.»
کاربر نیوشک
فکر کردم ناراحتیها خیلی شخصیاند، مثل مرگ یا دنداندرد.
کاربر نیوشک
من در شرایط روحی بیماران علاجناپذیری بودم که آگاه از ناپایداری زمان و فرسایش درد، دنبال چیزهای اساسی میرفتند بیآنکه در بند ادب و نزاکت باشند. رز توی سرم زندگی میکرد، زیر پوستم ساکن بود.
کاربر نیوشک
باور نداشتم، اما امیدوار بودم رگبارها خاصیت شستن دردها را هم داشته باشند.
پریسا
گرما صداها را چسبنده میکرد. همه چیز به نظرم غیرواقعی میآمد. زندگیام زیر پاهام دهن باز کرده بود. در تهی قدم برمیداشتم.
کاربر نیوشک
باور نداشتم، اما امیدوار بودم رگبارها خاصیت شستن دردها را هم داشته باشند.
کاربر نیوشک
هوای خیابان خنکی نعناع را داشت.
کاربر نیوشک