همیشه در جمع بودم و تنها
نَعنا🌿
خیلی دلم میخواست یک بار دیگر داخل آن خانه شوم. در همان اتاقی که من و مادربزرگم باهم مینشستیم، حرف میزدیم و غذا میخوردیم، بنشینم. هر گوشهٔ آن خانه برایم خاطره بود، ولی حالا دیگرمتعلق به کسی دیگر بود.
نَعنا🌿
فکر کردم آدمها در شرایط خاص چه کارهایی ممکن است بکنند؛ کارهایی که خودشان هم بعدها باورشان نمیشود.
F.Bagheri
هرچقدر او به من کممحبت بود، من دوستش داشتم. دلم واقعاً برایش تنگ شده بود. به او نیاز داشتم؛ درست برعکس او.
rainy day
آدم بعضی وقتها چیزهایی از خودش میبینه که برای خودشم عجیبه.»
rainy day
نمیتوانستم محبتش را از دلم بیرون کنم.
rainy day
همهچیز رو به راه بود که ناگهان سرنوشت مسیر دیگری را برایم رقم زد.
کاربر ۲۳۱۱۲۶۰