آنوقتی که جوان بود و آهی در بساط نداشت، زن اولش از او انتظار پول داشت. حالا هم که به مردی باثبات تبدیل شده و پول در بانک گذاشته بود، زن دومش انتظار مردی جوان از او داشت پر از سرزندگی. زیر لب با اوقاتتلخی گفت: «اونا همهشون قدرنشناسن. فرقی هم ندارن!»
saeed_vadi
گاهی نزد رزالین پیش خود احساس شرمندگی میکرد، اما رزالین نمیتوانست اینرا درک کند، دیر یا زود روزی میرسد که هر مردی تمام میشود و کاریاش هم نمیشود کرد.
saeed_vadi
با خود اندیشید واقعاً چه بر سر زندگیاش آمده... هرروز امید داشت اتفاق خوبی برایش بیافتد، حال آنکه واقعیت چیزی نبود جز سرگردانی بین این سرشکستگی تا سرشکستگی بعدی.
Mitir