بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۴۸)
خوبیِ پیامک این است که وقتی دروغ میگویی، کسی متوجه نمیشود
m_army_7
آموزش و پرورش در جریان خیلی چیزا نیست.
نیلوفر🍀
باهوش، ورزشکار و حیرتانگیز بودند. دانشآموزهایی داشتیم که میتوانستند همزمان ده نینجا را شکست دهند.
المپیان؟:)
لبخند زدم. الکساندر هِیل، یکی از بهترین جاسوسهای آمریکا، نه فقط پیشنهاد انجام عملیات محرمانه را به من داده بود، بلکه از مهارتهای تحقیقاتی من هم راضی بود. رابطهی عجیبش با اریکا -اینکه هیچکدام نمیخواستند دیگری از کارش سر دربیاورد- کمی نگرانم میکرد، ولی میتوانستم انگیزههای هر دو را درک کنم. الکساندر سعی میکرد از دخترش در برابر خطر محافظت کند و اریکا میخواست ثابت کند که بدون کمک پدرش هم میتواند جاسوس شود. دوست نداشتم چیزی را از هیچکدامشان مخفی نگه دارم، ولی این فرصت خوبی بود تا هم با استاد جاسوسی و هم دخترش کار کنم. تقریباً برای جبران جنبهی منفی ماجرا کافی بود: اینکه یک نفر ممکن بود به زودی سعی کند مرا بکشد.
المپیان؟:)
پس از نیم ساعت دیدم خداخدا میکنم به ما حمله کنند. دستکم آنوقت یک اتفاقی میافتاد. اوج هیجانمان وقتی بود که یکی از مأمورها سنجابی را دید.
🌈maryaysa🌈
ینجا که مدرسهی معمولی نیست. ما قراره جاسوس بشیم، نه پیشاهنگ. اینجا میتونی به خاطر تقلب کردن نمرهی کامل بگیری، به شرطی که زرنگ باشی.»
به پشتی صندلیام تکیه دادم و سعی کردم از این حرفش سر دربیاورم. «یعنی باید سعی میکردم سیستم رو هک کنم؟»
«معلومه که نه. از فایروال اول هم نمیتونستی رد بشی. شورای امنیتی گیرت مینداخت، چیپ میگفت بیگناهه، و تو رو قربانی میکردن تا درس عبرتی بشه برای بقیهی دانشآموزها که کاری به کار پردازشگر مرکزی نداشته باشن.»
«ولی تو گفتی تقلبکردن اشکالی نداره...»
«به شرطی که زرنگ باشی. هککردن احمقانهست.»
«ولی چیپ مجبورم میکرد.»
«اینجوری خودش مرتکب جرم نمیشد. کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.»
المپیان؟:)
با این حال همچنان مصمم بودم ثابت کنم به آنجا تعلق دارم. درست است که کلاسهایم خستهکننده بود، ولی خودم را غرق تحصیل کرده بودم؛ کتابهای درسیام را از اول تا آخر میخواندم
المپیان؟:)
رک بگم، اگه نمرهی استیآیکیوت خوب نبود و استعداد خارقالعادهای در رمزنویسی نداشتی، همین الان میفرستادمت خونه پیش مامان و بابات
المپیان؟:)
ساعتهایمان را با هم هماهنگ کردیم و بعد جلوی یک درخت بلوط بزرگ که سر پیچ جادهی منتهی به آسیاب قدیمی قرار داشت، از هم جدا شدیم. وارن همانجا ماند. در جایش مچاله شد و یک لایه خزه روی خودش کشید تا شبیه کندهی درخت به نظر بیاید.
المپیان؟:)
«اگه میخوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمیدونی مردم وقتی فکر میکنن با یه احمق خرفت طرفان، چه چیزایی رو لو میدن. تازه، اینجوری میتونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی.
shadmehr
ساعتهایمان را با هم هماهنگ کردیم و بعد جلوی یک درخت بلوط بزرگ که سر پیچ جادهی منتهی به آسیاب قدیمی قرار داشت، از هم جدا شدیم.
المپیان؟:)
تفنگهای پینتبال بازی پرچم را بگیر را انجام دهیم
المپیان؟:)
خوبیِ پیامک این است که وقتی دروغ میگویی، کسی متوجه نمیشود.
هانیه
روحم خبر نداشت نقشه چیست. بهترین نقشهام این بود که داخل صخرهها پنهان شویم و منتظر بمانیم بقیه همدیگر را بکشند.
المپیان؟:)
پرسیدم: «چطور اینهمه مدت دستش رو نشده؟»
«زدی به هدف. فقط یه استعداد داره: تظاهر میکنه کارش عالیه. و واقعاً تو این زمینه استاده. بعضی وقتا داستان سرهم میکنه، ولی معمولاً کارای خوب بقیه رو به اسم خودش تموم میکنه.»
المپیان؟:)
«سؤالهای خودتون رو وارد آزمونهای استاندارد میکنید؟ وزارت آموزش و پرورش در جریانه؟»
BookLover
نه، گفتم عملاً غیرممکنه. هیچ چیز کاملاً غیرممکن نیست
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
وقتی برای اولین بار با بمب فعالی در اتاقی دربسته گیر میافتید، افکار بسیاری به ذهنتان هجوم میآورد این یعنی یکی از دغدغههای اصلیتان این است: تو رو خدا الان دستشوییم نگیره.
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
شبنم یخزدهای که روی برفها نشسته بود سطحش را پوشانده
المپیان؟:)
«اینکه یه نفر مأمور عالیرتبه باشه معنیش این نیست که گهگاه گند نمیزنه
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
اینکه وسط کلاس ریاضی ناگهان از خواب بپری و متوجه شوی در خواب دربارهی الیزابت پاسترناک حرف زدهای و همه صدایت را شنیدهاند؛
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«امان از دست این پدر و مادرا. دهنم رو وا نکنم بهتره.»
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.
کاربر ۵۳۱۸۶۹۹
«سؤالهای خودتون رو وارد آزمونهای استاندارد میکنید؟ وزارت آموزش و پرورش در جریانه؟»
«شک دارم. آموزش و پرورش در جریان خیلی چیزا نیست.»
aida
خرابکردن اسپاگتی کار آسانی نیست، ولی پرسنل آشپزخانه از پس این کار بر آمده بودند.
Dayana
در حالی که حواس بچهها پرت بود، تکهکاغذ را زیر میز بردم و تایش را باز کردم: «امشب بیا کتابخوانه دیدنم. نصفهشب. زندگیت بهش بستگی داره.»
امضا نشده بود، ولی تقریباً مطمئن بودم از طرف چیپ است. از یک طرف شبیه دستخط بوزینه بود و علاوه بر آن «کتابخانه» را غلط نوشته بود. تازه، تقریباً مطمئن بودم قبل از اینکه برای ناهار پشت میز بنشینم، کاغذ توی جیبم نبود و چیپ بهترین فرصت را داشت تا وقتی در گوشم زمزمه میکرد، چیزی را یواشکی در جیبم بگذارد.
سؤالات جدیدی به ذهنم هجوم آورد. چیپ خیال داشت دربارهی چه چیزی حرف بزند که زندگیام به آن بستگی داشت؟ اگر او خبرچین بود، چرا اینطوری با من تماس گرفته بود؟ اگر نبود، چه اطلاعاتی داشت؟ اکنون که فکرش را میکردم، میدیدم این یادداشت میتوانست دو تعبیر مختلف داشته باشد: یا باید برای صحبت دربارهی چیزی که زندگیام به آن بستگی داشت با چیپ ملاقات میکردم... یا چیپ داشت تهدیدم میکرد که اگر به دیدنش نروم، به زندگیام پایان میدهد.
AMIr AAa i
مرد تنومندی بود که ظاهراً فکر میکرد از بقیه خوشتیپتر است. چند لکهی غذا روی کت و شلوارش بود و شکم گندهاش زیپ شلوارش را تا مرز پاره شدن کش آورده بود. موی سیاهش پرپشت و مرتب بود، ولی تابلو بود که کلاهگیس است. «اگه واقعاً بهمون حمله شده بود، مجبور بودیم بقایای جسدت رو با پاکت پست کنیم خونهت.»
نیلوفر🍀
«اینجا که مدرسهی معمولی نیست. ما قراره جاسوس بشیم، نه پیشاهنگ. اینجا میتونی به خاطر تقلب کردن نمرهی کامل بگیری، به شرطی که زرنگ باشی.»
Mr.horen~
پروفسور کرندال روی مبل راحتی جلوی تلویزیون خوابش برده بود. یک پالتوی حمام بیدزده روی پیژامهی راهراهش پوشیده بود. فرم مسابقات اسبدوانی هم روی زانویش بود. وقتی وارد شدیم، با تکانی از خواب پرید و گیج خواب به طرف ما چرخید. پرسید: «تویی، تِلما؟» مثل آدمهای پیر و خرفت حرف میزد. «به این زودی از تاسکالوسا برگشتی؟»
اریکا گفت: «لازم نیست ادای پیرمردای کودن رو در بیاری. با ریپلی راحت باش.»
کرندال فوری از این رو به آن رو شد. نگاه همیشه سردرگمش نافذ شد و صاف نشست و برای اولین بار از زمانی که او را دیده بودم، به نظر میرسید میداند دور و برش چه خبر است. «که اینطور! پس حتماً اومدین اینجا بفهمین اوضاع چقدر قمر در عقربه.»
تعجب کردم. گفتم: «صبر کنید ببینم. کل شخصیتتون... یعنی در واقع ادای پروفسور پیر و پاتال رو در میارین؟»
«البته.»
به نظر میرسید کمی به کرندال برخورده. «اگه میخوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمیدونی مردم وقتی فکر میکنن با یه احمق خرفت طرفان، چه چیزایی رو لو میدن. تازه، اینجوری میتونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی. من در طول این سالها به اندازهی کافی واسه خودم دشمن درست کردهم. وقتی فکر میکنن چیزی تو چنته نداری، دستکم میگیرنت.»
AMIr AAa i
از اینکه اینهمه آدم دربارهی من اشتباه میکردند خوشحال نبودم، ولی بهتر از آن بود که همه حقیقت را بدانند.
المپیان؟:)
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان