من آن گونه که به نظر میرسم، نیستم. ظاهر من، جز ردای نازکی بافته از تار و پود تساهل و تظاهر نیست
Mohammad
چگونه برگهایم به نوازش باد، ترانهی پرکشیدن توانند سرود، بیآن که ریشههایم در ژرفای تاریکی زمین، فرو روند؟
Mohammad
رفیق! تو مردی دانا و آگاه و فرزانهای، یک انسان تمام عیاری! از این رو، من نیز از رشک بزرگواری تو، به زبان فرزانگی و آگاهی با تو سخن میگویم، اما به واقع دیوانهای هستم که به دور از دنیای تو، به دنیایی دور افتاده و ناآشنا تعلق دارم و دیوانگیام را از تو فرو میپوشانم؛ زیرا میخواهم به تنهایی دیوانه باشم.
Mohammad
ناراحتیاش بیشتر بدان سبب بود که در میان مردمان، فردی پیدا شده که از روی خباثت، دست به سرقت میآلاید.
دیگر مسافران، وقتی از واقعه با خبر شدند، گرد او را گرفتند و زبان به ملامتش گشودند.
نخستین، گفت: ای مرد نادان! چرا اسبت را بیرون اسطبل بستی؟
دومی گفت: تعجب میکنم که اسب را به درختی بستی، اما آن را افسار نزدی..
سومی پیشتر آمد و گفت: اصولاً با اسب به سوی ساحل دریا سفر کردن کار احمقانهای است..
چهارمی اضافه کرد: به نظر من، جز افراد تنپرور و کندرو، سوار اسب نمیشود..
مرد مسافر که از پندها و موعظههای شیوای آنان شگفتزده شده بود، معترضانه گفت: دوستان! گویی دزدیده شدن اسبِ من، شما را فصاحت و شیوایی افزوده، چندان که یکی پس از دیگری، زبان به ذکر اشتباهات و خطاهای من گشودهاید، اما شگفتا که با این همه شیوایی و قدرت بیان، دربارهی اسبْ دزد، کلمهای بر زبان نیاوردید
مادربزرگ علی💝
ای رهگذر ناآشنا بر دروازهی بوستانام! تو، رقیب جان خویشی و من نیز چون تو، رقیب خویشتن؛ هرچند به ظاهر، آرام و بیحرکت به زیر سایهی درختان نشستهام.
کاربر نیوشک