بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت «بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد ــ و کسی تا آن زمان صدای گریهٔ او را نشنیده بود.
LiLy !
حسین به خیمه درآمد و اصحاب گردِ او بگرفتند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
پس به حرّ گفت «میخواهی با اصحابِ خود نماز گزاری؟»
گفت «نه، بلکه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز گزاریم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
همه کشته شدند.
حسین گفته بود «اصحابی باوفاتر از اصحابِ خود ندیدم.»
مورچهی کتاب خوان :)
در زمینِ مشرق یا مغربش جستجو نکنید. همه را رها کنید و سوی من آیید ــ که قبرِ او در دلِ من است.
علی دائمی
حسین در بیضه برای اصحابِ خود و همراهانِ حرّ خطبه خواند:
«ای مردم، پیغامبر فرمود "هر کس ببیند سلطانِ جائری را که محرّماتِ الهی را حلال شمارد و عهدِ خدای را بشکند و مخالفتِ سنّتِ رسولِ خدا کند و رفتارِ وی با بندگانِ خدا با ستم و گناه باشد و انکارِ او نکند به گفتار و کردار، بر خداست که آن ظالم را به هر جا میبرد، او را هم بدانجای بَرَد."
k.t
و نامهٔ عبیداللهِ زیاد به عمرِ سعد این بود:
من تو را سوی حسین نفرستادم تا دفعِ شرّ از او کنی و کار را دراز کشانی و او را امیدِ سلامت و بقا دهی و عذرِ او خواهی یا شفیعِ او باشی.
کاهلی نمودی و به راحتی دل خوش کردی و آسوده نشستی!
بنگر اگر حسین و یارانِ او سر به حکمِ من فرود آوردند و فرمانِ مرا گردن نهادند، آنان را نزدِ من فرست و اگر تن زدند و نپذیرفتند، سپاه به جانبِ آنان کش تا آنها را بکشی و اعضای آنها را جدا کنی که مستحقِّ اینند.
و اگر حسین را بکشتی، سینه و پشتِ او را زیرِ سُمِ اسبان بسپار ــ که وی آزارندهٔ قومِ خویش و قاطعِ رحم و ستمکار است. و نپندارم که پس از مرگ این عمل زیانی دارد ولیکن، سخنی بر زبانِ من رفته است که چون او را کشتم، این عمل با پیکرِ او کنم.
اگر فرمانِ من ببری، تو را پاداش دهم بر اطاعت و اگر اِبا کنی، از رایت و لشکرِ ما جدا شو و آن را به شمر گذار که فرمانِ خویش را به او فرمودهایم.
والسلام.
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
ابن زیاد نامه سوی حسین فرستاد، به این مضمون:
به من خبر رسید که در کربلا فرود آمدی.
و امیرالمؤمنین، یزید، به من نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوندِ لطیف و خبیر برسانم یا به حکمِ من و حکمِ یزید ابن معاویه بازآیی.
والسلام.
چون نامهٔ او به حسین رسید و آن را بخواند، از دست بینداخت و گفت «رستگار نشوند آن قوم که خشنودی مخلوق را به خشمِ خالق خریدند.»
رسول گفت «ای اباعبدالله، جواب نامه؟»
گفت «این نامه را نزدِ من جواب نیست! او مستحقِ کلمهٔ عذاب است.» (حسین سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشادش بوَد.)
چون رسول سوی ابن زیاد بازگشت و خبر بگفت، سخت برآشفت.
سیّد جواد
پسر گفت «ای پدر، آیا ما بر حق نیستیم؟»
گفت «چرا، سوگند به آن خدا که بازگشتِ بندگان سوی اوست.»
گفت «پس باک نداریم و مُحِقّ باشیم و درگذریم.»
k.t
و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهارِ کبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاحِ امّتِ جدّم و امرِ به معروف و نهی از مُنکر خواهم و به سیرتِ جدّ و پدرم، علی ابن ابیطالب، رفتار کنم.
پس هر کس مرا قبول کند، خداوند سزاوارتر است به حق و هر کس ردم کند، صبر میکنم تا خدا میانِ من و این قوم بهحق حکم کند ــ و او بهترینِ حکمکنندگان است.
امیری حسین و نعم الامیر
جوانی بیرون آمد که پدرش در هنگامه کشته شده بود. مادرش زنی مردانه بود، با او گفته بود «پسرک من، بیرون رو و پیشِ روی پسرِ پیغمبر جهاد کن.»
حسین گفت «پدرِ این جوان کشته شده و شاید مادرش از خروجِ وی راضی نباشد.»
آن جوان گفت «مادر مرا به خروج فرمود.»
پس به جنگ آمد و میگفت:
امیرم حسین است
ــ و چه خوب امیری است!
شادمانی دلِ پیامبری است که بشارتبخش و بیمده بود.
پدر و مادرش علی و فاطمه است.
مانندِ او میتوانید کسی را نام ببرید؟
چون خورشیدِ درخشان صورتش
و چون ماهِ تمام پیشانیش.
میـمْ.سَتّـ'ارے
پس از نورِ حق کور نشوید و در گودالِ باطل فرونیفتید ــ که صَخر ابن قیس، روزِ جمل، شما را بدنام کرد. آن را از خود بشویید به بیرون شدنتان به سوی پسرِ پیغمبر و یاری کردنِ او. به خدا که هیچ کس در یاری او کوتاهی نکند، مگر خداوند فرزندانِ او را خوار کند و قبیلهٔ او را اندک گرداند.
زهرا یارمحمد
هرگاه دشمن بر اصحابِ حسین احاطه میکرد، عباس میتاخت و آنان را میرهانید.
وقتی عباس رفت و کشته شد، لشکری باقی نمانده بود.
میـمْ.سَتّـ'ارے
به خدا که هیچ کس در یاری او کوتاهی نکند، مگر خداوند فرزندانِ او را خوار کند و قبیلهٔ او را اندک گرداند. و اینک من زرهِ حرب پوشیدم! هر کس کشته نشود، میمیرد و هر کس فرار کند، از دستِ طالب به در نرود. پس، پاسخِ نیکو دهید! خداوند شما را رحمت کند.»
زهرا یارمحمد
عمر ابن سعد سر به زیر انداخت. آنگاه گفت «به خدا سوگند ای همدانی، من میدانم آزار کردنِ او حرام است ولیکن در خود نمیبینم که بتوانم مُلک ری را به دیگری واگذارم.»
پس، بریر ابن خضیرِ همدانی بازگشت و با حسین گفت «عمرِ سعد راضی شد که تو را به ولایتِ ری بفروشد.»
k.t
و بفرمود آن هیمهها آتش زدند ــ در خندقی که مانندِ جوی شبانه کنده بودند ــ تا دشمن از پشتِ خیام تاختن نتواند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
و زهیر ابن قین برخاست و گفت «دوست دارم کشته شوم، باز زنده شوم، باز کشته شوم، و همچنین هزار بار، تا خداوند کشتن را از تو و این جوانانِ اهلبیتِ تو بازگرداند.»
مورچهی کتاب خوان :)
چون حسین او را بر کنارِ فرات برزمینافتاده دید، بگریست. گفت «اکنون پشتِ من شکست و چارهام کم شد.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
حرّ اندکاندک با حسین نزدیک شد.
مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ میخواهی بر وی حمله کنی؟»
حرّ جواب نداد و اندامِ او را لرزه گرفته بود.
مهاجر با او گفت «در کارِ تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقِفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترینِ اهلِ کوفه پرسیدندی، از تو در نمیگذشتم.»
حرّ گفت «والله، خود را میانِ دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.»
آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و میگفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبهٔ من بپذیر که هول و رُعب در دلِ دوستانِ تو و فرزندانِ رسولِ تو افکندم.»
به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابنَ رسولِالله، منم! که راهِ بازگشتن بر تو بستم و همراهِ تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهادِ تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کارِ خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟»
حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
آسمان
گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود: آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت ــ چنانکه ستارگان در روز دیده شدند.
هیچ سنگی را برنداشتند، مگر زیرِ آن خونِ سرخِ تازه بود.
مردم پنداشتند عذاب فرود آمد.
کسی در لشکر آمد و فریاد میزد.
او را از فریاد منع کردند.
گفت «چگونه فریاد نزنم و حال آنکه میبینم رسولِ خدا را: ایستاده، نگاه به زمین میکند و جنگِ شما را مینگرد. و من میترسم بر اهلِ زمین نفرین کند و من با آنها هلاک شوم.»
آنها با یکدیگر گفتند «دیوانه است.»
او جبرئیل بود.
maryhzd
هر کس کشته نشود، میمیرد و هر کس فرار کند، از دستِ طالب به در نرود.
امیری حسین و نعم الامیر
علی ابن حسین گفت:
با حسین خارج شدیم. و در هیچ منزل فرود نیامد و کوچ نکرد، مگر از یحیی ابن زکریا یاد کرد.
روزی گفت «از پستی دنیا نزدِ خداست که سرِ یحیی را نزدِ زناکاری از زناکارانِ بنیاسرائیل هدیه بردند.»
اشک انار
مسلمان را باید نیکخواهِ برادرِ مسلمانِ خود بودن، و ما اکنون برادریم: بر یک دین و شریعت. تا میانِ ما و شما شمشیر به کار نرفته است، سزاوارید به نصیحت و نیکخواهی ما، امّا وقتی شمشیر در کار آمد پیوندِ ما گسیخته شود و ما امّتِ دیگر باشیم و شما امّتِ دیگر.
ar
من حبیبام و مظاهر پدرم.
سواری دلاورم چون جنگ شعله بکشد.
گرچه شما به شماره از ما بیشید
و گرچه غرقِ ساز و سلاحید،
ما به پیمانی که بستیم پایدارتریم و از شما شکیباتریم.
دلیلهای روشن داریم برای جنگ با شما
و تقوایی داریم که شما ندارید
و شما در پیشگاهِ خدا عذری ندارید.
ar
گفت «این نامه را نزدِ من جواب نیست! او مستحقِ کلمهٔ عذاب است.» (حسین سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشادش بوَد.)
مورچهی کتاب خوان :)
من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همهٔ شما را اذن دادم: بروید! و عقدِ بیعت از شما بگسستم و تعهّد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فروگرفته. آن را شترِ سواری خود انگارید و هر یک، دستِ یک تن از اهلبیتِ مرا بگیرید و در دِهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند.»
مورچهی کتاب خوان :)
در آن شب که حسین میخواست صبحِ آن از مکه خارج شود، محمّد ابن حنفیه نزدِ او آمد و گفت «ای برادر، اهلِ کوفه همانها هستند که میشناسی. با پدر و برادرت غَدر کردند و میترسم حالِ تو مانندِ حالِ آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن ــ که در حرم از همه کس عزیزتر و قویتر باشی.»
گفت «ای برادر، میترسم یزید ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سببِ من حرمتِ این خانه شکسته شود.»
سیّد جواد
عمرو ابن قیسِ مشرقی گفت:
داخل شدیم بر حسین، من و پسرعمّم. و او در قصرِ بنیمقاتل بود. بر او سلام کردیم و پسرعمّم با او گفت «این سیاهی که در محاسنِ تو بینم، از خضاب است یا موی تو، خود، بدین رنگ است؟»
گفت «خضاب است. موی ما بنیهاشم زود سپید میشود.» آنگاه پرسید «آیا به یاری من آمدید؟»
من گفتم «مردی هستم بسیارعیال و مالِ مردم بسیار نزدِ من است. نمیدانم کار به کجا انجامد و خوش ندارم امانتِ مردم را ضایع بگذارم.» و پسرعمِّ من هم مانندِ این گفت.
حسین گفت «پس از اینجا بروید، که هر کس فریادِ ما را بشنود و شبحِ ما را ببیند و اجابتِ ما نکند، بر خداست که او را بهبینی در آتش اندازد.»
چون آخرِ شب شد، حسین فرمود آب برگیرند و کوچ کرد و از قصرِ بنیمقاتل روانه شدند.
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
حسین گریان به کنارِ او آمد و روی بر روی او نهاد: غلام چشم بگشود و لبخندی زد و جان تسلیم کرد.
مورچهی کتاب خوان :)
گفت «راست گفتی. کارها همه با خداست و هر روز او در کاری است. اگر قضای او بر وِفقِ مراد باشد، او را شکرگزاریم و در ادای شکر هم توفیق از او خواهیم. و اگر قضا میانِ ما و آرزو حائل شود، کاری منکر نکردهایم. و هر که نیتِ او حق است و سریرتِ او تقوا، اگر به مقصود نرسد، ملامتش نکنند.»
مانا
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان