بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چای خوش‌عطر پیرمرد | طاقچه
تصویر جلد کتاب چای خوش‌عطر پیرمرد

بریده‌هایی از کتاب چای خوش‌عطر پیرمرد

انتشارات:عهد مانا
امتیاز:
۳.۹از ۲۴ رأی
۳٫۹
(۲۴)
راستش... روز پنج‌شنبه خانهٔ دوستم در روستا دعوت داشتم. شخصی را دیدم که خیلی شبیه شما بود و بر سر قناتی کار... آقا خندید و حرف او را قطع کرد: «آن شخص خودم بودم. او که شبیه من بود، خودِ من بود که داشتم سرِ قنات کار می‌کردم.» - همان‌موقع به نظرم رسید که ممکن است خود شما باشید، اما... آقا کتاب‌هایش را جمع کرد و زیر عبایش نگه داشت: «ببین جوان! اولاً که کار برای هیچ‌کس عار نیست. کار جوهر زندگی است؛ ثانیاً شخصی که از آن کار می‌گیرم، حلال‌ترین پولی است که دستم می‌آید؛ ثالثاً دوست دارم این موضوع را به هیچ‌کس نگویی و پیش خودت نگه‌داری.» آقا کمی مکث کرد و سپس گفت: «از معصوم روایت داریم که در نزد من کشیدن صخره‌ها و سنگ‌های سختِ کوه، بهتر از منت کشیدن از مردم زمان است.» آقا این را گفت و راه افتاد. طلبه اما همان‌جا ایستاده و هنوز توی فکر بود.
کامکار
«ببخشید آقای مدرس! به من گفته‌اند شما را بکشم.» - کی گفته؟ - گفته‌اند دیگر. این‌که کی گفته به شما مربوط نیست. مدرّس خندید: «چرا به من مربوط نیست؟ نکند آن‌ها که پشت سرت ایستاده‌اند به تو گفته‌اند مرا بکشی.» تا مدرّس این حرف را زد، مرد با وحشت پشت سرش را نگاه کرد. یک‌دفعه مدرّس ششلول را با یک‌دست گرفت و با دست دیگر ضربه‌ای به دست مرد زد. تفنگ از دست او رها شد و او بر زمین افتاد.
کامکار
جواب داده بود: به آقای سفیر سلام برسانید و بگویید ما صلاح کشورمان را بهتر از شما می‌دانیم.
• Khavari •
«جل‌الخالق!» - آقا این نشانه‌گیری را از کجا یاد گرفتید؟ آقا رو کرد به او: «برو آن پرنده را بردار و بیاور.» مرد دوید به طرف آن پرنده. آقا دوباره نشانه‌گیری کرد و انگشتش را روی ماشه فشار داد. باز هم پرنده‌ای بر زمین افتاد. آقا برای بار سوم تفنگ را پر کرد... یکی از تفنگچی‌ها گفت: «من که حسابی سیر شدم. عجب غذایی بودها!» و کشید کنار. دیگری گفت: «اگر آقا همراه‌مان نبود که باید با شکم گرسنه به اسفه می‌رفتیم.» تفنگچی دیگری رو به آقا کرد: «آقا شما این تیراندازی به این خوبی را از کجا یاد گرفته‌اید؟» آقا کمی فکر کرد. بعد سر بلند کرد و گفت: «تمرین کرده‌ام. شما هم سعی کنید و فنّی را یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که روزی به دردتان می‌خورد.»
کامکار
داداش! چرا حجره و استادم را عوض کردی؟ یک هفته بیش‌تر در مدرسهٔ جده نماندم. مدرّس سرش را زیر انداخت. کمی فکر کرد و سپس سر بلند کرد: «چطور مگر این‌جا راحت نیستی؟» - چرا اتفاقاً این‌جا راحتم. فقط می‌خواستم ببینم دلیلش چه بود؟ - می‌دانی علی‌اکبرجان! استاد قبلی‌ات از استادهای پول‌دار بود و زمین اتاقش پر از فرش‌های گران‌قیمت. خلاصه خیلی اعیان بود. ترسیدم پیش او بمانی و حسرت بخوری. برای همین تو را این‌جا آوردم که هم حجره‌ات در مدرسهٔ خلوت‌تری باشد، هم استادت مثل خودت باشد. می‌دانی؟ من سال‌هاست که این استاد تو را می‌شناسم. او از من و تو هم تنگدست‌تر است؛ امّا یک استاد واقعی است.
کامکار
«بیا پسرم. این را همراه خود داشته باش. سعی کن خوب ازش مراقبت کنی.» عبدالباقی خوش‌حال شد. در دلش گفت: من اصلاً از آقا توقع پول نداشتم. ولی او یک بسته اسکناس به من می‌دهد. بسته را گرفت: «دست شما درد نکند آقا. در نمازهای‌تان دعایم کنید.» آقا از اتاق بیرون رفت. عبدالباقی خوش‌حال و سرکیف بود. جمع‌وجورکردن اتاق یادش رفت. دوست داشت ببیند چه مقدار پول در پارچه است. درِ اتاق را بست. گوشه‌ای نشست و پارچه را باز کرد. یک‌دفعه خشکش زد. داخل پارچه پول نبود، یک پارچهٔ دیگر بود. پارچهٔ دوم را که چند تا خورده بود باز کرد؛ فقط یک کفن بود...
کامکار
ما روایت داریم که سلطانی خوب است که با علما پیوند داشته باشد، ولی عالمی که به در خانهٔ پادشاه برود، خوب نیست. به قول شاعر: عالم که در خانهٔ حکام رود / خوش‌نام اگر آمده بدنام رود.»
کامکار
وقتی سروصداها آرام‌تر شد، یکی از وکلا بلند شد و با فریاد گفت: «آقای مدرّس، لایحهٔ حکومت نظامی ترس ندارد. چرا با لایحه‌هایی که موجب امنیت می‌شود مخالفت می‌کنید. وزارت جنگ سلاح دارد و می‌خواهد کشور را آرام کند.» مدرّس پشت تریبون عصایش را بر زمین کوبید: «آقاجان! اگر من از گاو وحشت دارم، به خاطر این است که شاخ دارد، ولی عقل ندارد. شما هم می‌خواهید بهانه به دست کسانی بدهید که مثل گاو عقل و عاطفه ندارند، ولی سلاح دستان هست! اگر شما هم دل‌تان برای ملت و کشور می‌سوخت، از این لایحه وحشت داشتید.» صدای خنده در مجلس بلند شد.
کامکار
مرد با تعجب گفت: «مگر آقا نمی‌خواهند از این‌ها استفاده کنند.» مدرّس خندید: «نخیر. من کاغذ دارم این‌ها را ببرید به خود آقای وزیر بدهید.» مرد گیج شد: «یعنی چه؟ آقا کاغذ دارد، آن‌وقت نامه‌هایش را روی کاغذ سیگار می‌نویسد؟» دیگر حرفی نزد. کاغذها را گرفت خداحافظی کرد و بیرون آمد. خیابان خلوت بود. مرد گفت: «بهتر است نامهٔ آقا را باز کنم و ببینم چه نوشته است.» دور و برش را نگاه کرد، کسی نبود. کاغذ سیگار را باز کرد. توی کاغذ نوشته شده بود: «جناب آقای وزیر! از مرحمت شما سپاس‌گزارم. نزد ما کاغذ سفید پیدا می‌شود، لکن لیاقت شما بیش‌تر از این نیست. سیدحسن مدرس.»
کتابدوست
دور و برش را نگاه کرد، کسی نبود. کاغذ سیگار را باز کرد. توی کاغذ نوشته شده بود: «جناب آقای وزیر! از مرحمت شما سپاس‌گزارم. نزد ما کاغذ سفید پیدا می‌شود، لکن لیاقت شما بیش‌تر از این نیست. سیدحسن مدرس.» مرد خنده‌اش گرفته بود.
ابن السبیل
ما باید یاد بگیریم که مزد هر کار را از محل همان کار بگیریم. شهریهٔ طلبه را نمی‌شود به خاطر تبلیغات خرج کرد. پول امام زمان حساب و کتاب دارد.
🌍
می‌دانید آقای وثوق‌الدوله! متأسفانه تمام بندهای این قرارداد به ضرر کشور و ملت است.» رئیس‌الوزرا تعجب کرد: «منظور حضرت آقا کدام بند قرارداد است؟» - همهٔ بندهایش! این قرارداد در بند اول گفته که دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیت می‌شناسد. آقا! مگر انگلیس کیست که بخواهد استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ مگر او باید استقلال کشورها را به رسمیت بشناسد تا کشورها مستقل به حساب بیایند.
🌍
مدرّس دست شاهزاده را رها کرد و گفت: «شازده! به دست تو ساچمهٔ شکاری اصابت کرده و این‌طوری به لرزش و رعشه افتاده است و با یک فشار فریادت بلند می‌شود، اما دست من سه که بار تیر خورده، هنوز هم محکم و بدون لرزش است. می‌دانی چرا؟ برای این‌که تو با این دست قرارداد وثوق‌الدوله را امضا کردی. برای همین دستت از کار افتاده است. حالا هم می‌خواهی با این دست، بودجهٔ مملکت را به هم بریزی و پول ملت را حرام کنی؟»
🌍
مدرّس خندید: «هنوز وقت گل گفتن و گل شنیدن نرسیده است. حتماً حکم شریعت را شنیده‌اید که اگر حیوانات اهلی کثافت و هرزه بخورند و در این هرزه‌خوری مداومت کنند، گوشت و شیرشان برای انسان حرام می‌شود. باید آن‌ها را تا چند روز از خوردن کثافت برحذر داشت و غذای پاک بهشان داد تا دوباره قابل خوردن باشند. الآن شازده هم همین‌طور است. مدتی زیر دست سردارسپه بوده، نمی‌شود باهاش گل گفت و گل شنید. باید مدتی بگذرد تا پاک شود.»
🌍
«سگ هر چقدر هم که خوب باشد، همین که پای بچهٔ صاحبخانه را گاز گرفت، باید بیرونش کرد.»
🌍
«پسرم! جمهوری بد نیست. من هم باجمهوری واقعی مخالف نیستم. نظام پادشاهی، بدترین نظام در یک کشور است. من از نظام شاهی هم دل خوشی ندارم؛ اما رضاخان می‌خواست با تبدیل نظام به جمهوری، شاه را کنار بزند و خودش مقام را به دست بگیرد. آن‌وقت می‌توانست هر کاری که می‌خواهد انجام دهد. دیگر خدا را بنده نبود و کشور را دو دستی به انگلیسی‌ها می‌داد.»
🌍
یکی از مردها گفت: «آقا! بالأخره اجازه می‌دهید یا نه؟» آقا سر بلند کرد: «بگذارید اصلاً حقیقتش را بگویم. من با این کار شما مخالفم.» هر پنج مرد تعجب کردند: «برای چی؟» - اسلام با عمل ناجوانمردانه مخالف است. ترور هم یک کار ناجوانمردانه است. ما باید با جوانمردی و سرافرازی مبارزه کنیم، نه با ترس و پنهان‌کاری.
sara.kh
آقا کمی مکث کرد و سپس گفت: «از معصوم روایت داریم که در نزد من کشیدن صخره‌ها و سنگ‌های سختِ کوه، بهتر از منت کشیدن از مردم زمان است.» آقا این را گفت و راه افتاد. طلبه اما همان‌جا ایستاده و هنوز توی فکر بود.
ابن السبیل
درست نیست که به خاطر پول دست به کارهای ناشایست بزنید. من خودم در شروع طلبگی خیلی کم‌تر از این‌ها شهریه می‌گرفتم. گاهی هم هیچی نمی‌گرفتم. پول طلبگی با برکت است. سعی کنید با همان بسازید.» آقا کمی مکث کرد و دوباره لب وا کرد: «از این به بعد اگر بشنوم کسی در این‌باره صحبت کند، عصبانی می‌شوم. اگر هم بفهمم که کسی در پی نقشه و کتک‌کاری است، جلوی همه تنبیهش می‌کنم. کسی که طلبه می‌شود، نباید فکرهای دنیایی در کله‌اش باشد. اگر فکرهای دنیایی باشد، معلوم است که طلبه نیست و همان بهتر که از این مدرسه برود.»
ابن السبیل
عاقبت سر بلند کرد و گفت: «زمانی که من در نجف زندگی می‌کردم و درس می‌خواندم، یکی از طلبه‌ها از موش‌هایی که اتاقش بودند گله داشت. به او گفتم: می‌دانی چرا در اتاق تو موش هست و در اتاق من نیست؟ گفت، نه. گفتم به خاطر این‌که من وقتی می‌خواهم غذا بخورم، نصف نان را روی کتاب‌هایم می‌گذارم و می‌خورم و تمام می‌شود، اما تو اتاقت را پر از کشمش و بادام و پنیر و خوراکی‌های دیگر کرده‌ای.»
ابن السبیل

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۳ صفحه

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۳ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان