هر وقت تنها قدم میزنم
عصای سیاهم را بالا میبرم
و آن را چند بار محکم
به پوستهی سرد و سفت زمین میکوبم
شاید مردمانی آن سوی کرهی خاکی
پژواک ضعیف آن را بشنوند
و خبردار شوند که من هم هستم.
کاربر حسن ملائی شاعر
اگر دوست میداری
تا مرز نابودی دوستبدار
کمر شکسته در توفان
مانند گل سوسنِ یکروزه.
amirkarimifar
از اعماق تاریک جنگل صدایت میزنم
من زخم خوردهام
راه گم کردهام
و نیازمند اکسیژنم
تا از سیاهی بیرون بیایم
کمکم کن
من پرندهای هستم
که گلولهی تو به او اصابت کرد.
کاربر حسن ملائی شاعر
این سنگ قبر
که با چمن زرد و طلایی پوشیده شده
سنگ قبر خانوادگی کیست؟
این گوسالهی بیعار که روی آن ایستاده
بهچه فکر میکند؟
با خوشحالی سر تکان میدهد
و ماغ میکشد
برای مادرش که او هم عین خیالش نیست
و آن دورها
زیر آسمان سورمهای رنگِ آخر پاییز میچرد.
کاربر حسن ملائی شاعر