انسان همیشه میبازد. تنها حرامزادهها فکر میکنند که میبرند.
niloufar.dh
نمیدانم زمانی که در اتاق خود احساس خفقان میکنم، کجا باید بروم.
rzvmn
انسان تنها، به ندرت تمایل به خندیدن پیدا میکند
rzvmn
به شدت آرزو دارم بخوابم. بیخوابی زیادی را تجربه کردهام و تصور میکنم تنها یک شب آرام، برای از بین بردن همه ناراحتیها، کفایت میکند.
rzvmn
بیشتر از آن حوصله کار کردن نداشتم. در واقع هیچ کاری جز انتظار کشیدن برای فرا رسیدن شب نمیتوانستم بکنم.
rzvmn
آزاد بودم. دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن نداشتم. همه دلایلی را که آزموده بودم، از بین رفته بودند و دیگر نمیتوانستم دلایل دیگری را به ذهن بیاورم. هنوز جوان بودم و به اندازه کافی توان داشتم تا از نو آغاز کنم، ولی چه باید از نو آغاز شود؟
تازه در آن لحظات میفهمیدم تا چه اندازه در اوج ترسها و تهوعهای شدید، امید به ملاقات با آنی داشتم تا مرا نجات بدهد. هم گذشته من و هم مارکی دو رولبون مرده بودند. آنی تنها به این دلیل بازگشته بود تا همه امید مرا بگیرد. در آن کوچه باغ سفید، تنها و آزاد بودم، ولی آن آزادی به مرگ شباهت داشت.
niloufar.dh
در یکی از همین روزها،
دلتنگ من خواهی شد، عزیزم،
niloufar.dh
هرگز نتوانستهام به عقب بازگردم، درست همان طور که صفحه گرامافون نمیتواند وارونه بچرخد.
rzvmn
هر لحظه تنها برای آن ظاهر میشد که لحظههای بعدی را به دنبال بیاورد.
rzvmn
نمیدانم ما انسانها چگونه میتوانیم با گرفتن ظاهری حق به جانب، دروغ بگوییم.
Ajan Maftun