- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب تهوع
- بریدهها
بریدههایی از کتاب تهوع
۳٫۰
(۶۲)
انسان همیشه میبازد. تنها حرامزادهها فکر میکنند که میبرند.
niloufar.dh
نمیدانم زمانی که در اتاق خود احساس خفقان میکنم، کجا باید بروم.
rzvmn
انسان تنها، به ندرت تمایل به خندیدن پیدا میکند
rzvmn
به شدت آرزو دارم بخوابم. بیخوابی زیادی را تجربه کردهام و تصور میکنم تنها یک شب آرام، برای از بین بردن همه ناراحتیها، کفایت میکند.
rzvmn
آزاد بودم. دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن نداشتم. همه دلایلی را که آزموده بودم، از بین رفته بودند و دیگر نمیتوانستم دلایل دیگری را به ذهن بیاورم. هنوز جوان بودم و به اندازه کافی توان داشتم تا از نو آغاز کنم، ولی چه باید از نو آغاز شود؟
تازه در آن لحظات میفهمیدم تا چه اندازه در اوج ترسها و تهوعهای شدید، امید به ملاقات با آنی داشتم تا مرا نجات بدهد. هم گذشته من و هم مارکی دو رولبون مرده بودند. آنی تنها به این دلیل بازگشته بود تا همه امید مرا بگیرد. در آن کوچه باغ سفید، تنها و آزاد بودم، ولی آن آزادی به مرگ شباهت داشت.
niloufar.dh
بیشتر از آن حوصله کار کردن نداشتم. در واقع هیچ کاری جز انتظار کشیدن برای فرا رسیدن شب نمیتوانستم بکنم.
rzvmn
هرگز نتوانستهام به عقب بازگردم، درست همان طور که صفحه گرامافون نمیتواند وارونه بچرخد.
rzvmn
هر لحظه تنها برای آن ظاهر میشد که لحظههای بعدی را به دنبال بیاورد.
rzvmn
نمیدانم ما انسانها چگونه میتوانیم با گرفتن ظاهری حق به جانب، دروغ بگوییم.
Ajan Maftun
حال بدی داشتم! خیلی بد! باز هم دچار آن شدم، دچار همان کثافت، همان تهوع؛
rzvmn
و به همین دلیل، میترسم؛ نه از اینکه زندگی خوب، مهم و گرانبهایی دارم و ممکن است آن را از دست بدهم، بلکه از آنچه قرار است زاییده شود، مرا در چنگال خود بگیرد و... نمیدانم به کجا... ببرد، هراس دارم.
rzvmn
امیدوارم امشب فروشندگان دورهگرد به اینجا نیایند. به شدت آرزو دارم بخوابم. بیخوابی زیادی را تجربه کردهام و تصور میکنم تنها یک شب آرام، برای از بین بردن همه ناراحتیها، کفایت میکند
niloufar.dh
آنچه در اندیشههای من حضور داشت، چنین بود:
برای آنکه مبتذلترین رویداد تبدیل به ماجرایی شود، تنها باید آن را نقل کرد. همین واقعیت، افراد را فریب میدهد. انسان همیشه داستان نقل میکند و زندگی خود را پیرامون داستانهای خویش و داستانهای سایر افراد میگذراند. هر رویدادی را که برای او شکل میگیرد، به این داستانها نسبت میدهد و میکوشد زندگی را به گونهای بگذراند که گویی سرگرم نقل کردن آن است. در عین حال، باید انتخاب کند که میخواهد زندگی کردن را بپذیرد، یا نقل کردن را
کوهی کار
سپس ناگهان صدای شکسته شدن به گوش رسید، ماجرا پایان یافت، و زمان، جریان آرام و سست روزانه را از سر گرفت.
rzvmn
سهشنبه
هیچ... تنها وجود داشتم.
niloufar.dh
عادتهای من نمرده بودند و به تحرک ادامه میدادند، آهسته و در خفا تار میتنیدند، همچون پرستاران، مرا میشستند، خشک میکردند، بر تن من لباس میپوشاندند. آیا همین عادتها، مرا بر فراز آن تپه نیاوردند؟
niloufar.dh
آینده را میدیدم. آینده در آنجا، در خیابان بود. زیاد رنگباختهتر از زمان حال نبود. چه ضرورتی داشت که محقق شود؟ این تحقق، چه از این بیشتر به آن خواهد داد؟
rzvmn
پایان وجود دارد، نامرئی، ولی حاضر؛ و همین پایان، به واژهها ابهت و ارزش یک آغاز میبخشد.
rzvmn
آرزو داشتم لحظات زندگی من همچون سایر لحظات زندگی که به یاد میآیند، به دنبال هم بیایند و مرتب شوند.
rzvmn
شاید درک چهره هر فرد، برای خود او ممکن نباشد. در مورد من، شاید به خاطر تنهایی بود. افرادی که همراه سایرین زندگی میکنند، یاد گرفتهاند چگونه خود را در آینه ببینند، یعنی درست همانطور که در چشم دوستان پدیدار میشوند. من هیچ دوستی نداشتم. آیا دلیل عریانی گوشت بدن من همین نبود؟ میتوان گفت... بله، میتوان گفت طبیعت بدون حضور انسان.
سام
هرگز به اندازه آن شب و با این شدت، احساس نکرده بودم که ابعاد پنهانی ندارم، به اندام خود و به افکار سبکی محدود شدهام که همچون حباب، از این اندام، بالا میروند. یادبودها را با زمان حال بنا کردم. به درون زمان حال رانده و وانهاده شده بودم. بیهوده میکوشیدم به گذشته بپیوندم. نمیتوانستم از خودم بگریزم.
سام
نمیدانم ما انسانها چگونه میتوانیم با گرفتن ظاهری حق به جانب، دروغ بگوییم.
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
فکر میکردم همه ما در اینجا سرگرم خوردن و نوشیدن شدهایم تا وجود گرانبهای خود را حفظ کنیم، در حالی که هیچ... هیچ... هیچ دلیلی برای وجود داشتن نیست.
hajfidel
ماجرا اجازه نمیدهد آن را بسط دهند. تنها مرگ ماجرا، به آن معنا میبخشد.
rzvmn
شما میتوانید به درستی قضاوت کنید، آقا. پیش از اتخاذ تصمیم، چنان احساس تنهایی وحشتناکی میکردم که میخواستم خودکشی کنم. آنچه مانع شد، این احساس بود که هیچکس، به طور مطلق هیچکس، از مرگ من متأثر نمیشود و در نتیجه در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم ماند...
hajfidel
افرادی که همراه سایرین زندگی میکنند، یاد گرفتهاند چگونه خود را در آینه ببینند، یعنی درست همانطور که در چشم دوستان پدیدار میشوند. من هیچ دوستی نداشتم. آیا دلیل عریانی گوشت بدن من همین نبود؟ میتوان گفت... بله، میتوان گفت طبیعت بدون حضور انسان.
niloufar.dh
من گذشته خود را کجا میتوانستم نگهدارم؟ گذشته را نمیتوان در جیب گذاشت. برای چیدن منظم آن، باید خانهای داشت. من مالک جز بدنم نبودم. مردی تنها، مالک تنها بدن خود، نمیتواند یادبودی را نگهدارد.
niloufar.dh
دیگر هرگز هیچ فرد یا پدیدهای نخواهد توانست انگیزهای در من ایجاد کند. میدانی، آغاز دوست داشتن کسی، کار بزرگی است. باید نیرو، کنجکاوی، و بیبصیرتی داشت. حتی لحظههای در آغاز کار وجود دارد که باید از روی مغاکی پرید. اگر کسی به فکر تو باشد، چنین پرشی نخواهد کرد. میدانم که خود نیز دیگر هرگز نخواهم پرید.
niloufar.dh
پایان وجود دارد، نامرئی، ولی حاضر؛ و همین پایان، به واژهها ابهت و ارزش یک آغاز میبخشد.
rzvmn
آرزو داشتم لحظات زندگی من همچون سایر لحظات زندگی که به یاد میآیند، به دنبال هم بیایند و مرتب شوند.
rzvmn
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان