حس سیندرلا را دارم که وسط جاده با یک کدو و تعدادی موش نشسته است، درحالیکه شاهزاده چارمینگ، مسئولیت نجات دختر دیگری را قبول کرده است.
StarShadow
میگوید: «جا افتادن خوبه.»
با نگرانی میگویم: «از جدا افتادن بهتره.»
StarShadow
بهنظر میرسد مستقیم به درونم نگاه میکند، انگار که چیزی را که واقعاً هستم، میبیند. در آن لحظه، میخواهم حقیقت را به او بگویم. میدانم دیوانگی، حماقت و اشتباه است.
StarShadow
۱. مأموریت
نخستینبار- اگر بخواهم دقیق باشم، ششم نوامبر- ساعت دو صبح با حس مورموری در سرم بیدار میشوم، انگار که کرمهای شبتاب کوچک جلو چشمانم میرقصند. بوی دود را احساس میکنم. بلند میشوم و از اتاقی به اتاق دیگر بیهدف پرسه میزنم تا مطمئن شوم هیچکدام از قسمتهای خانه آتش نگرفتهاند.
جودیآبــوت