کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن. تازه اینقدر هم پول برای مدرسهسازی و معلم و اینها خرج نمیکردن
"Shfar"
نمیدونم واقعاً لحظههایی رو تو زندگی تجربه کردی که الهام رو تو دلت حس کنی؟ انگار کسی تو دلت بگه فلان کار رو بکن!
"Shfar"
با هزار ذوق و شوق ساعتها رو میشمردم تا بدونم چقدر دیرتر به مدرسه میرم! تو چشم من، هر ساعت تأخیر، تیری بود که به قلب مدرسه میکوبیدم!
"Shfar"
خدایا راست میگن که تو حاجتهای کوچیک رو زود میدی. حالا من ناراحت بودم یه چیزی گفتم، تو به دل نگیر.
"Shfar"
حالا حتما میدونی بهترین اتفاقی که میتونست بیفته چی بود؛ بله، اگه شنبه به تعطیلی میخورد بیشک قلبم از شدت خوشحالی و هیجان منفجر میشد.
"Shfar"
زندگی امروز فرصت یادآوری خیلی از خاطرهها رو گرفته، یعنی خود ما اونقدر به زندگی رو دادیم که مثل زبلخان دستش رو برای گرفتن هرچیزی به آسونی دراز میکنه.
"Shfar"
کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن
مارتینوس بایرینک
بعد هم برام روایتی خوند: کسی که مرشدی برای راهنمایی نداشته باشه هلاک میشه.
"Shfar"
آره، باید به جنگ خدا میرفتم. از توی باغچه چندتا سنگ برداشتم و رو به آسمون به سمت ابرها برای خدا پرت کردم و بهش گفتم اگه جرئت داری من رو بکش که بیام اون دنیا و حسابت رو برسم. چیه؟ فکر کردی ازت میترسم؟ بکش دیگه، اگه راست میگی بکش... اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
"Shfar"
کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن.
کفشدوزک