۳٫۹
(۲۹۰)
نمیدونم واقعاً لحظههایی رو تو زندگی تجربه کردی که الهام رو تو دلت حس کنی؟ انگار کسی تو دلت بگه فلان کار رو بکن!
"Shfar"
با هزار ذوق و شوق ساعتها رو میشمردم تا بدونم چقدر دیرتر به مدرسه میرم! تو چشم من، هر ساعت تأخیر، تیری بود که به قلب مدرسه میکوبیدم!
"Shfar"
خدایا راست میگن که تو حاجتهای کوچیک رو زود میدی. حالا من ناراحت بودم یه چیزی گفتم، تو به دل نگیر.
"Shfar"
حالا حتما میدونی بهترین اتفاقی که میتونست بیفته چی بود؛ بله، اگه شنبه به تعطیلی میخورد بیشک قلبم از شدت خوشحالی و هیجان منفجر میشد.
"Shfar"
زندگی امروز فرصت یادآوری خیلی از خاطرهها رو گرفته، یعنی خود ما اونقدر به زندگی رو دادیم که مثل زبلخان دستش رو برای گرفتن هرچیزی به آسونی دراز میکنه.
"Shfar"
کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن
مارتینوس بایرینک
بعد هم برام روایتی خوند: کسی که مرشدی برای راهنمایی نداشته باشه هلاک میشه.
"Shfar"
آره، باید به جنگ خدا میرفتم. از توی باغچه چندتا سنگ برداشتم و رو به آسمون به سمت ابرها برای خدا پرت کردم و بهش گفتم اگه جرئت داری من رو بکش که بیام اون دنیا و حسابت رو برسم. چیه؟ فکر کردی ازت میترسم؟ بکش دیگه، اگه راست میگی بکش... اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
"Shfar"
کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن.
کفشدوزک
ولی خب وصفالعیش، نصفالعیش!
"Shfar"
روزها مثل برق و باد میگذشت
"Shfar"
اصلاً چرا ما باید بریم سر کلاس؟ کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن.
📚عشق کتاب📚
چون خیلی خوابم میاومد. به خونه رفتم و بعد از مدتها واسه خودم لحاف و تشک انداختم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم ساعت چهارونیم بعدازظهر بود.
_ آخ، نماز صبحی که قول داده بودم بخونم!
خواب مونده بودم، پس به جبرانش تصمیم گرفتم نماز ظهر بخونم. نماز ظهر که خوندم دیدم خیلی نامردیه که عصر رو نخونم. پس عصر رو هم خوندم. دم غروب، لباس پوشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم.
mahdi mahdi
سمت خونه میدویدم که تموم گربههای محل از ترسشون چارچنگولی به بالای ستونهای چوبی پناه میبردن.
کاربر ۲۴۶۱۱۰۶
ما میدونستیم که اکثراً سال بعد تو کلاس اول دبیرستان باهمیم، ولی تابستون همون سال دو اتفاق مهم افتاد که پیشبینی ما رو عوض کرد.
ساختمون راهنمایی قدیم تخریب و از اولِ مهر جاش آسفالت شد و دیگه اینکه ناظم و معلمها و اسم دبیرستان تغییر کرد و نظام جدید آموزشی ایجاد شد که ظاهراً استان و مدرسهٔ ما و چند مدرسهٔ دیگه اولین موشهایی بودن که باید روی اونها آزمایش میشد.
حالا دیگه تمام صحن بازی حیاط مدرسه برای دبیرستان بود. هرچند کنار دبیرستان بودن خیلی چیزها به ما یاد داده بود، دبیرستانی شدن یک حرف دیگه بود. دیگه از شلاق و ترکه و فلک خبری نبود. میگفتند هرکار خطایی بکنی منفی میخوری. منفی هم که درد نداشت، پس دیگه بیخیال. همون هفتهٔ اول به این نتیجه رسیدیم که هرچی منفی بخوریم بهتره، چون منفی در منفی میشه مثبت!
friend moon :)
کنار دبیرستان بودن خیلی چیزها به ما یاد داده بود، دبیرستانی شدن یک حرف دیگه بود. دیگه از شلاق و ترکه و فلک خبری نبود. میگفتند هرکار خطایی بکنی منفی میخوری. منفی هم که درد نداشت، پس دیگه بیخیال. همون هفتهٔ اول به این نتیجه رسیدیم که هرچی منفی بخوریم بهتره، چون منفی در منفی میشه مثبت!
mahdi mahdi
کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه!
mohajer
چندبار از مادرم خواستم تا وسایل کندهکاری برام بگیره، اما اون هربار یه جواب داشت: «پسرهٔ بیعقل! کندهکاری رو ببری در مغازهٔ سبزیفروشی چند کیلو سبزی بهت میدن؟ هان؟»
و من کمکم یاد میگرفتم قبل از انجام هرکاری با سبزیفروش محلمون مشورت کنم و ببینم حاضره برای اون کار کمی جعفری یا تربچه به من بده؟!
Yasi
زندگی امروز فرصت یادآوری خیلی از خاطرهها رو گرفته، یعنی خود ما اونقدر به زندگی رو دادیم که مثل زبلخان دستش رو برای گرفتن هرچیزی به آسونی دراز میکنه.
نویسندهکوچك.
تختجمشید کدوم قبرستونه! الان پانزدهساله اسم این خیابان هفده شهریوره
mahdi mahdi
پیش خودم گفتم عجب درخت بیشعوریه! برای همین با عصبانیت رفتم شلنگ آب رو آوردم و شروع کردم به زدنش و فریاد کشیدم یالّا لعنتی! یالّا! یالّا! همین الان گیلاس بده! همین الان، یالّا! یالّا! همین الان گیلاس میخوام لعنتی... بعد از چند لحظه سکوت بهش گفتم: حالا میفهمی چه جوریام؟ آره؟ میفهمی؟ اما درخت گیلاس جوابی نداد و منهم از این کارم شرمنده شدم و بگینگی پشیمون. آخه گناه درخت گیلاس بیچاره چی بود که شلنگ بخوره؟! واسه همین بغلش کردم و ازش معذرت خواستم و گفتم امیدوارم من رو ببخشه، چون اینجوری فقط میخواستم باهاش دردل کنم. آخه پس من با کی حرف بزنم؟ و گریهم گرفت و پای درخت گیلاس بیصدا برای خودم اشک ریختم.
mahdi mahdi
درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه!
Reyhane
وای خدا! مردم از بس تو خونه موندم. چقدر درس! چقدر درس! خسته شدم
Reyhane
آره آقا محسن! حقته، یه عمر توی مدرسههای غیرانتفاعی درس خوندی. حالا ببین مردمی بودن چه مزهای داره!
مرتضی ش.
شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک میکنی نگهداشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
شرلوک هلمز
بله، دیگه خدا رحمت کنه لینچان رو! تنها راه این بود که مثل یه سامورایی بمیرم!
شرلوک هلمز
قربون شهدا برم، چقدر خوبن! آدمها رو سیر میکنن. چقدر خوبه هرشب توی مسجدای شهر یاد شهدا رو با شام زنده نگه دارن.
mahdi mahdi
تا اومدم به خودم بیام لباس آشپزخونه تنم بود و سیبزمینیهای سرخ کرده رو میریختم توی خورش. به عنوان مسئول سیبزمینیهای سرخشده و یکی از مهندسهای خورش قیمه هر یه دقیقه یه قاشق سوپخوری میچشیدم که خدای نکرده خورش ترش یا شیرین نشده باشه.
نیمساعت نشد که از کیفیت خورش، برنج، سالاد، نوع نون و حتی میوهها مطمئن شدم. فقط مونده بود ته دیگ که باید مطمئن میشدم ته نگرفته.
به هر حال موقع پذیرایی شد و من هم با انرژی بسیار کمک کردم.
mahdi mahdi
نمیدونم اصلاً چرا ما باید بریم سر کلاس؟ کاشکی درسها از تلویزیون پخش میشد. هرکس میخواست بخونه، هر کسی هم نمیخواست نخونه! آخر سال هم امتحان میگرفتن. تازه اینقدر هم پول برای مدرسهسازی و معلم و اینها خرج نمیکردن. جداً چرا این فکر تا به حال به ذهن کسی نرسیده؟
مرتضی ش.
من که نمیفهمم چرا باید صبح زود برم مدرسه و سر کلاسها بشینم. واسهٔ معلمها که فرقی نداره. فکر کنم برای کلاس خالی هم همون حرفهایی رو بگن که توی کلاس سیودو نفری میگن.
مرتضی ش.
حجم
۵۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۵۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
قیمت:
۱۶,۲۰۰
۴,۸۶۰۷۰%
تومان