کاری میکنم تا هیچ دستنوشتهای از تو سالم به دست یاران آیندهات نرسد، آنوقت تو را آنگونه خواهند شناخت که هرگز آنگونه نبودهای...»
اِیْ اِچْ|
نوزاد نگاه میکرد بر تمامی دورادورش و آنوقت که مادر به هوش آمد، در چشمان او خیره و لبانش به خنده گشوده شد!
هیچ همچون تازهمتولدان دیگر نمیگریست و نه حتی از سر اتفاق، که حکیمانه میخندید!
صورتش سپید بود و لطیف؛ ابروانش سیاه بود و کمپشت. دهان کوچکش، بیدندان بود و لبانش سرخ و خندان. سیاهی درون چشمانش بیش از آنکه معمول چشم آدمیان است درشت بود و جذاب.
پدر دستان نوزادش را که در سرخی نور آتش اجاق و در ابتدای آن شب خنک بهاری، در هم مشت شده بود، بوسید و بویید و گفت: «فدای خندیدنت بشوم پسر زیبای درشتچشم و خندان، نامت را از پیش انتخاب کرده بودیم... سِپیتمان!»
kiana
چرا میباید چنین میبود که آدمیان همواره در دو جبهه رو در روی هم بایستند؟ چرا همیشه عدهای بالا و عدهای پایین بودند یا چرا جامعه از دل خود تبعیض را نمیزدود تا همگان در بهرههایشان از جهان یکسان و برابر باشند؟
kiana
مادر گنجش را در آغوش کشید بیآنکه بداند کسی را به جهان آورده است که نام تمامی آنها را در کاینات بلند خواهد کرد... کسیکه نام سرزمینش و یاد حقیقت را در جهان برخواهد افراشت... و نام خدای را در سراسر هستی خواهد خواند و یادش را تا ابد بلند خواهد کرد.
kiana
اهریمن همانطور که در کنار سِپیتمان نشسته بود زمزمه کرد: «من راستین هستم. نه آنطور که خدای تو خیال میکند راستین است! نه! من به شیوهٔ خودم سرشار از حقیقتها هستم.»
سِپیتمان پایش را در آب فرو برد و رو به رودخانه نشست و گفت: «تو ازبینرفتنی هستی... پس حقایقِ تو نیز بیفایدهاند! من انتخاب کردهام... نه تو را؛ او را انتخاب کردم که میدانم بهزودی با من سخن خواهد گفت!»
kiana