بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تهی‌شهر | طاقچه
۴٫۵
(۴۳)
این دنیایی که انتخاب کرده بودم، و تمام چیزهایی که در آن داشتم، و زندگی عجیب‌وغریب و جان عزیزمان،
بلاتریکس لسترنج
برای همینه که نمی‌تونی برگردی عقب و هیتلر کوچولو رو بکشی تا جلوی جنگ رو بگیری. تاریخ خودش رو ترمیم می‌کنه.
بلاتریکس لسترنج
اعتقاد من اینه که وقتی پای مسائل بزرگ زندگی در میون باشه، هیچ‌چیزی تصادفی نیست. هر اتفاقی می‌افته دلیلی داره. دلیلی داره که این‌جایی
HeLeN
خواب‌های خوب هرگز یادم نمی‌ماند؛ فقط خواب‌های بد هستند که می‌چسبند و ول‌کن نیستند.
HeLeN
گمان کنم احساس می‌کردم کمی صداقت و حقیقت به او بدهکارم.
مژده
میلارد آهسته گفت: «یا جد تمام عجیب‌وغریب‌ها. می‌دونی این یعنی چی، مگه نه؟» گفتم: «یکی از ماست.» *** سؤال داشتیم. یک دنیا سؤال. همان‌طور که اشک‌های ازمی کم‌کم داشت بند می‌آمد، ما هم کم‌کم شجاعتمان را جمع کردیم تا سؤال‌ها را بپرسیم. آیا سَم فهمیده بود عجیب‌وغریب است؟
ن. عادل
این‌که یک غذای داغ و ترانه و لبخندِ کسی که مورد علاقه و توجهم بود کفایت می‌کرد تا حواسم را از آن همه تاریکی و سیاه‌روزی پرت کند، حتی اگر شده برای مدتی کوتاه.
مژده
پیش خودم فکر کردم، چقدر عجیب که می‌توانی در آنِ واحد در رویاها و کابوس‌هایت زندگی کنی.
مژده
ازمی به اِما چسبید، می‌لرزید و گریه می‌کرد. گفت: «خواهرم کجاست؟ سَم کجاست؟» اِما گفت: «آروم باش، کوچولو، آروم باش.» و او را در آغوشش تکان می‌داد. «می‌خوایم ببریمت بیمارستان. سَم هم بعداً می‌آد.» البته دروغ بود، و می‌دیدم که موقع گفتنش قلب اِما شکست. جانِ سالم به در بردن ما و دختر کوچولو دو معجزه در یک شب بود. انتظار معجزهٔ سوم به‌نظر زیاده‌خواهی بود. اما بعد معجزهٔ سوم، یا چیزی شبیه معجزه، رخ داد: خواهرش پاسخ داد. از بالا صدایی آمد: «من این‌جام، ازمی!» دختر کوچولو داد زد: «سَم!» و ما همه بالا را نگاه کردیم. سَم از یکی از تیرهای چوبی سقف آویخته بود. تیر شکسته بود و با زاویهٔ چهل‌وپنج درجه آویزان بود. سَم نزدیک قسمتِ پایین بود، اما باز هم آن‌قدر بالا بود که دست هیچ‌کداممان نمی‌رسید. اِما گفت: «ولش کن! ما می‌گیریمت!» «نمی‌تونم!» بعد دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم چرا نمی‌توانست، و تقریباً از حال رفتم. به تیر چوبی نیاویخته بود، بلکه از آن آویزان بود. تنش سوراخ شده و به میخ کشیده شده بود. و بااین‌حال، چشم‌هایش باز بودند، و هوشیار و نگران رو به ما پلک می‌زد.
ن. عادل
درهرحال، ایناک چنین نزاکتی از خودش نشان نداد. گفت: «ببخشید.» و وارد حریم خصوصی‌شان شد. «اما می‌شه لطفاً توضیح بدی چطوریه که هنوز زنده‌ای؟» سَم گفت: «چیز مهمی نیست. اما شاید پیرهنم درست نشه.» ایناک گفت: «چیز مهمی نیست؟ من از این‌جا می‌تونم اون طرفت رو ببینم!» سَم اعتراف کرد: «یک ذره می‌سوزه، اما توی یکی دو روز جاش پر می‌شه. زخم‌های مثل این همیشه می‌سوزند.» ایناک از خنده ریسه رفت. «زخم‌های مثل این؟»
ن. عادل
پیشنهاد کردم: «مامان من برام سوپ مرغ درست می‌کرد.» مرغ‌ها با هول و هراس قدقد کردند، و اَدیسون چپ‌چپ نگاهم کرد. گفت: «داشت شوخی می‌کرد! فقط شوخیه، چه شوخی مسخره‌ای، ها_ ها! اصلاً چیزی به اسم سوپ مرغ نداریم!»
ن. عادل
«قضیه تقدیر نیست، اما فکر می‌کنم توی دنیا توازنی هست، و گاهی نیروهایی که ما ازشون سر درنمی‌آریم دخالت می‌کنند تا ترازو رو میزون کنند. خانم پرگرین پدربزرگم رو نجات داد ــ و حالا من این‌جام تا کمک کنم خودش رو نجات بدیم.»
HeLeN
وقتی جایی کشف و فهرست و نقشه‌برداری می‌شد، نقصان می‌یافت، می‌شد یکی دیگر از حقایق خاک‌گرفتهٔ داخل کتاب‌ها، عاری از رمز و راز. بنابراین شاید بهتر بود چند نقطه روی نقشه خالی و نانوشته بماند. تا به‌جای این‌که دنیا وادار شود تمام رازهایش را از اول تا آخر برملا کند، کمی از افسونش را حفظ کند. شاید بهتر بود هرازگاهی کنجکاو و شگفت‌زده شوی.
mah_s
نمی‌شود دم به ثانیه احساس ناخوشایند داشته باشی.
83 FATEMEH❤️
چشم‌سفیدها لااقل ذهنی داشتند که قدرت تفکر و استدلال داشت ــ اما از آن قوهٔ خلاق برای از هم پاشیدن دنیا استفاده می‌کردند. تا زنده‌ها را تبدیل کنند به مُرده‌ها. برای چی؟ تا شاید کمی بیشتر عمر کنند. تا شاید روی دنیای اطرافشان، و موجودات ساکن در آن، که برایشان اهمیت چندانی نداشتند، سلطهٔ بیشتری داشته باشند. چه اتلافی. چه اتلاف احمقانه‌ای.
Mersana
این‌که یک غذای داغ و ترانه و لبخندِ کسی که مورد علاقه و توجهم بود کفایت می‌کرد تا حواسم را از آن همه تاریکی و سیاه‌روزی پرت کند، حتی اگر شده برای مدتی کوتاه.
مژده
در بطنِ راز طبیعت رازی دیگر نهفته است.»
مژده
وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم، مطمئن بودم که می‌خوای گلوم رو ببری. اما با این‌که ترسیده بودم، صدای ضعیفی توی ذهنم می‌گفت: اگر این آخرین چهره‌اییه که می‌بینی، لااقل قشنگه.»
مژده
گفتم: «به من نگو که از ته دلت نبود. شاید زیاد تجربهٔ عشق و عاشقی نداشته باشم، اما با من طوری رفتار نکن انگار بی‌عرضهٔ بدبختی هستم که جلوی یک دختر قشنگ هیچ اختیاری از خودش نداره. تو وادارم نکردی بمونم. موندم چون دلم می‌خواست ــ و چون احساسی که بهت دارم مثل هر احساسی که تا حالا داشتم واقعیه.»
مژده
گمان کنم احساس می‌کردم کمی صداقت و حقیقت به او بدهکارم.
مژده
برای اون‌هایی که می‌دونند دنبال چی بگردند نشونه‌ها و علامت‌های راهنما هست. و اگر هم نباشه، کسی مثل خودمون رو پیدا می‌کنیم، عجیب‌وغریبی که بتونه نشونمون بده نزدیک‌ترین حلقه کجاست.
HeLeN
هیچ اشکالی نداره آدم بترسه. این یعنی چیزی رو که خیلی جدی داریم پیشنهاد می‌کنیم خیلی جدی گرفته‌اید.
HeLeN
«قضیه تقدیر نیست، اما فکر می‌کنم توی دنیا توازنی هست، و گاهی نیروهایی که ما ازشون سر درنمی‌آریم دخالت می‌کنند تا ترازو رو میزون کنند. خانم پرگرین پدربزرگم رو نجات داد ــ و حالا من این‌جام تا کمک کنم خودش رو نجات بدیم.»
★yoongi★
نمی‌دانستم آیا این درد غریب و شیرین عشق بود یا نه.
★yoongi★

حجم

۲٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

حجم

۲٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

قیمت:
۹۸,۰۰۰
تومان