بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب طلسم آرزو | طاقچه
۴٫۷
(۲۳۴)
«کاش فرشتهٔ مهربون یه خط تلفن اضطراری داشت.»
hasti
«کاش آدم می‌تونست انتخاب کنه توی چه دنیایی زندگی کنه.»
Book worm
چی می‌شد اگه قصه‌ها حقیقت داشتن! یه نفر چوب جادوییش رو تکون می‌داد و همه‌چیز به حالت اولش برمی‌گشت.
Book worm
گاهی وقتا ما اون‌قدر به چیزایی که نداریم فکر می‌کنیم که چیزای خوبی که داریم از یادمون می‌ره. اگه تو مجبوری برای چیزی که واسه بقیه آسونه بیشتر تلاش کنی، معنیش این نیست که استعدادهای خاص خودت رو نداری.»
Arefeh
«آره، حتماً! باید تک و تنها ولت می‌کردم توی کتاب؟ وقتی مامان می‌اومد خونه، چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم: سلام، مامان. سر کار خوش گذشت؟ الکس افتاد تو یه کتاب. راستی، شام چی بخوریم؟ ولم کن بابا!»
hasti
گاهی وقتا کسل‌کننده‌ترین آدما کارهایی می‌کنن و حرف‌هایی می‌زنن که غافلگیر می‌شید. این رو همیشه یادتون باشه
Book worm
«زندگی بی تو معنی نداره. دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه از عمرم رو نگران مرده یا زنده بودن یا کنج زندان پوسیدن تو باشم. توی قلعه فکر کردم مُردی و برای همیشه تو رو از دست داده‌م. دیگه نمی‌خوام همچین حسی سراغم بیاد. حتی اگه لازم باشه پای پیاده دنبالت می‌آم.»
Book worm
. من می‌خوام برم خونه! دلم واسه مامان تنگ شده. دلم واسه دوستام تنگ شده. حتی باید اعتراف کنم که دلم واسه خانم پیترز هم تنگ شده.»
hasti
از دَرودیوار سیاه‌چال، فلاکت و بدبختی می‌بارید. مشعل‌هایی که به دیوار سنگی محکم شده بودند، نوری ضعیف و لرزان می‌تاباندند. از جویی که در بالا، دورتادور قصر کشیده شده بود، آبی بدبو و پُر از لجن به درون می‌چکید. کف سیاه‌چال، موش‌های بزرگی در پی غذا به دنبال هم می‌دویدند. چنین خرابه‌ای به‌هیچ‌وجه در شأن یک ملکه نبود. شب از نیمه گذشته بود و همه‌جا در سکوت فرو رفته بود، فقط گهگاه صدای کشیدن زنجیری به گوش می‌رسید. در سنگینی این سکوت، طنین صدای پایی در سرسرا پیچید. کسی از پلکان مارپیچ پایین آمد و وارد سیاه‌چال شد. پایین پله‌ها، زنی ظاهر شد که سرتاپایش در شنل سبزرنگ بلندی پوشیده شده بود. بااحتیاط از جلوی سلول‌ها گذشت و زندانیان داخل هر بند را به جنب‌وجوش انداخت. با هر قدمی که برمی‌داشت، سرعتش کندتر و کندتر و ضربان قلبش تُندتر و تُندتر می‌شد. زندانیان به ترتیب جرمشان تقسیم شده بودند. هرچه بیشتر در دل سیاه‌چال پیش می‌رفت، به زندانیان خطرناک‌تر و سنگدل‌تری می‌رسید. چشم‌هایش به سلولی در انتهای سرسرا دوخته شده بود که در آن، زندانی خاصی در بند بود و گروه بزرگی از نگهبانان به‌طور اختصاصی از او مراقبت می‌کردند.
Arefeh
نگهبان دیگری جلوی در ایستاده بود و دعوتنامه‌ها را جمع می‌کرد. دلشوره به جان بچه‌ها افتاد. الکس به‌آرامی در گوش کانر گفت: «حالا چی‌کار کنیم؟» کانر گفت: «بسپرش به من! این کلک رو قبلاً توی یه فیلم دیده‌م. فقط باید خوب همراهیم کنی.» نگهبان گفت: «دعوتنامه لطفاً!» کانر گفت: «دعوتنامه‌مون دست پدر و مادرمونه. همین الان رفتن داخل.» نگهبان با لحنی تحقیرآمیز گفت: «خُب پدر و مادرتون کی هستن؟» کانر فریاد زد: «پدر و مادر ما کی هستن؟ مردک بی‌مقدار، تو نمی‌دونی ما کی هستیم؟» صحنهٔ کمدی حضورشان در قصر سیندرلا با این حرکت تکمیل شد! مهمان‌ها و نگهبانان با سردرگمی همدیگر را نگاه می‌کردند. الکس گفت: «آروم باش، کانر.» سر از کار او درنمی‌آورد. کانر ادامه داد: «الکس، این آقا خبر نداره ما کی هستیم. محض اطلاعت عرض کنم که مادر و پدر ما چاه‌های آرزو رو اختراع کردن. چطور جرئت می‌کنی به ما بی‌احترامی کنی.»
کاربر ۹۷۲۹۲۳
تو زندگیم یاد گرفته‌م اگه آدم چیزایی رو که دوست نداره، بپذیره، کمتر احساس بدبختی می‌کنه!
کاربر ۳۷۱۴۶۸۲
آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده می‌شن. هیچ‌کس بدذات به دنیا نمیاد.»
arefeh
«مهم نیست چقدر آسیب دیدین یا چه دردی دارین می‌کشین، مهم اینه که با این درد چی‌کار می‌کنین. شما می‌تونین سال‌ها گریه کنین، حق هم دارین. اما راه دیگه اینه که از این درد درس بگیرین و باهاش رشد کنین.
Maryam
«به نظر من درسی که ما از این ماجرا می‌گیریم اینه که آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده می‌شن. هیچ‌کس بدذات به دنیا نمیاد
Maryam
دنیایی در جریان بود که با دنیایی که در آن زندگی می‌کرد زمین تا آسمان فرق داشت. دنیایی که با سیاست و تکنولوژی خراب نشده بود. دنیایی که در آن برای آدم‌های خوب اتفاق‌های خوب می‌افتاد. دنیایی که با تمام وجود دلش می‌خواست سهمی از آن داشته باشد.
Cilli
مشعل‌هایی که به دیوار سنگی محکم شده بودند، نوری ضعیف و لرزان می‌تاباندند. از جویی که در بالا، دورتادور قصر کشیده شده بود، آبی بدبو و پُر از لجن به درون می‌چکید. کف سیاه‌چال، موش‌های بزرگی در پی غذا به دنبال هم می‌دویدند. چنین خرابه‌ای به‌هیچ‌وجه در شأن یک ملکه نبود. شب از نیمه گذشته بود و همه‌جا در سکوت فرو رفته بود، فقط گهگاه صدای کشیدن زنجیری به گوش می‌رسید. در سنگینی این سکوت، طنین صدای پایی در سرسرا پیچید. کسی از پلکان مارپیچ پایین آمد و وارد سیاه‌چال شد. پایین پله‌ها، زنی ظاهر شد که سرتاپایش در شنل سبزرنگ بلندی پوشیده شده بود. بااحتیاط از جلوی سلول‌ها گذشت و زندانیان داخل هر بند را به جنب‌وجوش انداخت. با هر قدمی که برمی‌داشت، سرعتش کندتر و کندتر و ضربان قلبش تُندتر و تُندتر می‌شد. زندانیان به ترتیب جرمشان تقسیم شده بودند. هرچه بیشتر در دل سیاه‌چال پیش می‌رفت، به زندانیان خطرناک‌تر و سنگدل‌تری می‌رسید. چشم‌هایش به سلولی در انتهای سرسرا دوخته شده بود که در آن، زندانی خاصی در بند بود و گروه بزرگی از نگهبانان به‌طور اختصاصی از او مراقبت می‌کردند.
Arefeh
الکس سقلمه‌ای به کانر زد: «بهتره دنبالش بریم.» کانر در گوشش گفت: «خل شدی؟ من که پام رو تو خونهٔ این قورباغهٔ گنده نمی‌ذارم.»
hasti
«شیشه‌ای که روحی تنها را در خود حبس کرده، تا آخرین ضربهٔ ناقوس نیمه‌شب، شمشیری از اعماق عمیق‌ترین دریاها، برای کشتن مرد جوان برازنده، سبدی از پوستهٔ تنهٔ درخت که با هراس از میان پارس‌های جنون‌آمیز و آرواره‌های درنده گریخته، تاج سنگی مشترک آرمیده در اعماق کنام درندگان، سوزنی که زیبایی ظاهر و باطن شاهزاده‌خانم زیبا را به‌هم دوخته، طرهٔ پُرپیچ بر طناب طلایی که روزگاری تنها امید رهایی بود، جواهرات درخشانی که بعد از نجات مردهٔ دروغین بیش از پیش می‌ارزند، اشک‌های پری تنهایی که نه جادویی بود و نه خوش‌حال.»
☆...○●arty🎓☆
خانه! قشنگ‌ترین کلمهٔ دنیا!
Maryam
هر کاری که بکنی، نمی‌تونی همه رو از خودت راضی نگه داری. این سخت‌ترین درسیه که باید یاد گرفت.
sara22
شاهزاده‌خانمی که هنوز اسم ندارد، دعوت
hasti
شنل‌قرمزی مثل شنلش سرخ شد
hasti
. در خیالاتش مرگ وقتی به سراغش می‌آمد که او در قلعه‌اش آرام خوابیده و جک و ده دوازده‌تا از بچه‌هایشان بالای سرش حاضرند.
hasti
«روزی روزگاری... اینا جادویی‌ترین کلمات دنیا هستن، دروازهٔ ورود به بهترین قصه‌هایی که تابه‌حال گفته شده. وقتی این کلمات رو می‌شنویم، بی‌اختیار به دنبالشون کشیده می‌شیم. اونا ما رو به دنیایی می‌برن که همه رو در خودش می‌پذیره و توش هیچ غیرممکنی وجود نداره. موش‌ها به آدم تبدیل می‌شن و خدمتکارها شاهزاده از آب درمیان. از خوندن داستان‌ها درس‌های ارزشمندی می‌گیریم.»
Book worm
«کاش فرشتهٔ مهربون یه خط تلفن اضطراری داشت.»
S.R
وقتی همهٔ مردم تصمیمی می‌گیرن، کسی نمی‌تونه نظرشون رو عوض کنه
فانتاسماگوری♡•♡
بکن. بیای بگی: سلام بچه‌ها، تا حالا بهتون گفته بودم که من از یه بُعد دیگه‌ای از دنیا اومده‌م؟
hasti
یعنی باید آن‌قدر آن بالا می‌ماند تا موهایش به‌اندازهٔ موهای راپونزل بلند شود و تا آن زمان هیچ بنی‌بشری را نمی‌دید؟
hasti
لازم نیست وقتتون رو واسه تبدیل بال‌های یه پری به دوتا برگ ناقابل تلف کنین!
hasti
الکس عاشق خوش‌حال کردن دیگران بود. یک خورهٔ کتاب واقعی! مهم نبود چه وقتی از روز باشد، قبل از مدرسه، وقت مدرسه، بعد از مدرسه، قبل از خواب، او همیشه در حال کتاب خواندن بود. تشنهٔ دانستن بود و به همین خاطر همیشه اولین کسی بود که سؤالات خانم پیترز را جواب می‌داد.
bookworm📚

حجم

۸۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

حجم

۸۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
تومان