بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب برادر من تویی | طاقچه
تصویر جلد کتاب برادر من تویی

بریده‌هایی از کتاب برادر من تویی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۱۸۳ رأی
۴٫۶
(۱۸۳)
امیرالمؤمنین با مهر و محبت عباس را در آغوش گرفت. عباس گوشش را سمت چپ سینهٔ پدر گذاشت. حالا صدای قلب پدر را به خوبی می‌شنید. مولا علی (ع) پرسید: - چرا برادرانت را مولا صدا می‌زنی؟ آن‌ها برادرانت هستند. عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش می‌داد. با صدای نجواگونه گفت: - آن دو نوه‌های رسول‌الله (ص) هستند. بارها شنیده‌ام که از پیامبر (ص) نقل کرده‌اند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند»، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم. صدای عباس بغض‌آلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت. دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت: - حسن و حسین فرزندان رسول‌الله (ص) هستند و تو پسر منی عباس.
_.kowsar._
عباس به هق‌هق افتاد. پیشانی بر شانهٔ امام حسین (ع) گذاشت و گفت: - هروقت توانستم جانم را فدای شما کنم، به خودم جرأت می‌دهم که شما را برادر خطاب کنم. فقط هنگام شهادت.
_.kowsar._
مولا علی (ع) رو به پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس... سپس سرعباس را به سمت چپ سینه‌اش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: - عباس هم قلب امیرالمؤمنین است.
feri
صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: - برادر به فریادم برس!
_.kowsar._
بلند شد. زانوانش لرزید. برای آخرین‌بار به پیکر برادر نگاه کرد و بعد به راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که پاهایش لرزید و با زانو بر زمین افتاد. به سختی و بازحمت بار دیگر به کمک بازوانش از جا برخاست. با قلبی پر از درد به سوی خیمه‌ها رفت. شمر لبخندزنان به سربازانش گفت: - دیدید؟ کمر حسین را شکستیم. حالا زمان آن رسیده که کارش را یکسره کنیم.
F.m
امام حسین (ع) همراه بانو زینب (س) گریه‌کنان گفت: - ای اباالفضل، بعد از تو بی یار و یاور شدم. سپس رو به آسمان فریاد کشید: - کیست مرا یاری کند؟
_.kowsar._
عباس گفت: - پدرمان امیرالمؤمنین همیشه می‌فرمودند که جوهر مرد کار است. مردانه کار کنید تا خدا به زندگی شما برکت دهد.
seyed
مادرجان، سلام. این حسین توست که برای وداع آمده. این آخرین زیارت من است. دارم به سویت می‌آیم. ناگهان از قبر خانم فاطمه (س) نوری بلند شد و صدایی ناپیدا گفت: - سلام فرزندم.
_.kowsar._
در پایان فتح رود فرات، مولا علی (ع) رو به پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس... سپس سرعباس را به سمت چپ سینه‌اش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: - عباس هم قلب امیرالمؤمنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش می‌داد.
فاطمه
خلیفه، عباس را در آغوش گرفت و گفت: - الحق که به پدرت ابوتراب رفته‌ای. او در جنگ‌ها و جهادها هم پرچمدار ما بود و هم برایمان آب می‌آورد و سقا می‌شد. سقایی در خاندان شما موروثی است. همان‌گونه که جدت عبدالمطلب سقای زوار خانهٔ خدا بود.
feri
امام حسین (ع) عباس را در آغوش گرفت. با دو دست عباس را به سینهٔ خود فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت: - مگر یادت رفته پدرمان امیرالمؤمنین همیشه می‌فرمود: «حسن و حسین پسران رسول‌الله هستند و عباس پسر من»؟ مگر مادر تو ام‌البنین مادر من نیست؟ پس مادر من هم مادر توست. ما برادریم. مرا برادر صدا کن.
انورے
امام حسین (ع) گفت: - مادرجان، به خدا من می‌دانم که شهید می‌شوم. روزی که شهید می‌شوم و حتی اسم قاتل خود را هم می‌دانم، اما من برای اصلاح فسادهای امت جدم به این سفر بی‌بازگشت می‌روم تا امر به معروف و نهی از منکر کنم. خروج من از مدینه برای گردنکشی یا به دست آوردن قدرت نیست. می‌خواهم به سیرهٔ جدم رسول‌الله و پدرم، مرتضی علی (ع)، عمل کنم
feri
اسمش را می‌گذارم عباس، یعنی شیر بیشه و کنیه‌اش می‌شود اباالفضل.
feri
عباس‌بن‌علی فرزندانش را یک به یک در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید. چهار پسر به نام‌های عبیدالله، فضل، حسن و قاسم و کوچک‌ترین فرزند، دختر یک ساله‌ای به نام حدائق‌الانس.
feri
عباس در آب زانو زد. خنکی آب بدنش را در بر گرفت. کف دو دستش را کاسه کرد و در آب فرو کرد. موج‌های آب زلال در کف دستانش به رقص درآمدند. آب را به لبان خشکیده و ترک‌خورده‌اش نزدیک کرد. برای لحظه‌ای چهرهٔ کودکان تشنه و بیمار در میان آب به نظرش آمد. امام حسین (ع) را دید که تشنه است و می‌جنگد. علی‌اکبر را دید که از پدر طلب آب می‌کند. علی‌اصغر را که از تشنگی ضجه می‌زد. سکینه می‌گفت مگر شما سقا نیستید، پس چرا آب نمی‌آورید؟ قاسم‌بن‌حسن جان داد و تشنه شهید شد. آب از میان انگشتان دست عباس شره کرد و ریخت. عباس به آسمان نگاه کرد. چشمانش خیس اشک شد و گفت: - خدایا مرا ببخش. برادرم و فرزندانش تشنه باشند و من آب بنوشم؟ هرگز، هرگز ...
feri
ام‌سلمه گفت: - پس مرا هم همراه خود ببر فرزندم. من طاقت دوری تو را ندارم. ام‌البنین اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: - من هم می‌آیم. چگونه تحمل کنم که فرزند برومند رسول‌الله در خطر باشد و من در خانه بمانم؟ امام حسین (ع) گفت: - خداوند به هر دوی شما خیر فروان دهد. من نمی‌توانم شما دو مادر عزیزم را در این سفر پرخطر همراه خود ببرم. شما باید بمانید و مظلومیت اهل‌بیت پیامبر را به گوش مسلمانان برسانید. فقط خواهرم زینب با من می‌آید و برادرم عباس و فرزندان خودم. ام‌البنین سراسیمه گفت: - پس جعفر و عثمان و عبدالله چه؟ آنان هم برادران شما هستند. من هر چهار پسرم را فدای شما می‌کنم تا پیش مادرت فاطمه شرمنده نباشم.
feri
امام حسین (ع) لبخند زد و گفت: - خدا می‌داند که قصد و نیت اصلی من بر پا کردن امر به معروف و نهی از منکر است. می‌خواهم دین و سنت جدم رسول‌الله را از تحریف و صدمه نجات دهم، حتی اگر به قیمت جان خودم تمام شود.
feri
- نه، ما مسلمانیم. آب هدیهٔ خداوند است. هیچ‌کس حق ندارد آب را بر مخلوقات و بنده‌های خدا ممنوع کند. انصاف داشته باشید
_.kowsar._
مولا علی (ع) رو به پسرانش گفت: - حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس... سپس سرعباس را به سمت چپ سینه‌اش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: - عباس هم قلب امیرالمؤمنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش می‌داد.
:)
بعضی شب‌ها به منزل برادر بزرگش حسین می‌رفت. چیزی را بهانه می‌کرد و خودش را به خواب می‌زد تا برادرش حسین او را در آغوش گرفته و به خانه برساند. تمام راه صورتش را روی سینهٔ حسین می‌گذاشت و به صدای قلب او گوش می‌داد.
Soheyla
حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس... سپس سرعباس را به سمت چپ سینه‌اش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت: - عباس هم قلب امیرالمؤمنین است. عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش می‌داد.
- جهان آرا -
به آب خیره شد که می‌جوشید و بالا می‌آمد. آبی که شور و تلخ بود و نمی‌شد از آن نوشید. علی‌اکبر به سختی لبخند زد و گفت: - لااقل می‌توانیم با این آب شور نمکی وضو بگیریم. غسل شهادت کنیم. عموجان، اینان چه مردمی هستند که حتی آب را بر خاندان رسول‌الله حرام کرده‌اند؟
_.kowsar._
دل مردم کوفه با شماست اما دست و شمشیرشان با بنی‌امیه و یزید است
• Khavari •
رسول‌الله فرمودند: «حق با علی است و علی با حق.» اینک خود انتخاب کنید، یا معاویه و زر و پولش را یا علی و حق و عدالتش را.
sh
- خواب دیدم که در باغی سرسبز و پردرخت نشسته‌ام. نهرهای روان درخشان و میوه‌های فراوانی در باغ دیده می‌شد. ماه و ستارگان می‌درخشیدند و من دربارهٔ عظمت خدا و آفرینش مخلوقات فکر می‌کردم. ناگهان ماه از آسمان فرود آمد و در دامنم قرار گرفت. چنان پرنور و زیبا بود که شگفت‌زده شده بودم. سپس سه ستارهٔ دیگر در دامنم افتادند؛ ستاره‌های زیبا و نورانی. من هنوز مبهوت بودم که صدایی از جایی نامعلوم به گوشم رسید که می‌گفت: «ای فاطمه! بر تو مژده باد به سیادت و نورانیت ماهی درخشان و سه ستارهٔ نورانی که اینان پسران تو هستند از مردی که رسول‌الله او را گرامی می‌داشت و سید و سرور مؤمنان است.»
feri
نیمه‌شب بیست‌ویکم ماه رمضان بود. عباس دست پینه‌بستهٔ پدر را در میان کف دو دست گرفته و اشک می‌ریخت و ساعات سخت و طولانی را پشت سر می‌گذاشت. هنگام نماز وقتی پشت سر پدر در مسجد کوفه به سجده رفت، فکرش را هم نمی‌کرد که ایشان با فرق شکافته سر از سجده بلند کند و فریاد «به خدای کعبه رستگار شدم» سر بدهد.
feri
امام حسین (ع) اشک‌هایش را پاک کرد. دست راست زیر گردن و دست چپ زیر کمر عباس انداخت. خواست پیکر بی‌جان عباس را بلند کند، اما نتوانست. بدن عباس آن‌قدر شمشیر خورده و چاک‌چاک شده بود که هر لحظه ممکن بود تکه‌های بدنش از هم جدا شود. امام حسین (ع) از جا بلند شد. زانوانش لرزید. برای آخرین‌بار به پیکر برادر نگاه کرد و بعد به راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که پاهایش لرزید و با زانو بر زمین افتاد. به سختی و بازحمت بار دیگر به کمک بازوانش از جا برخاست. با قلبی پر از درد به سوی خیمه‌ها رفت.
feri
مولا علی (ع) با مهر و محبت به سر عباس دست کشید و گفت: - مشکت کجاست؟ بیاور تا پرش کنم. عباس مشکش را آورد. امیرالمؤمنین مشک چرمی را پر از آب کرد و گفت: - اول به دوستان تعارف کن که خیلی وقت است این‌جا نشسته و خسته شده‌اند. مالک اشتر گفت: - مولای من، شما چاه کنده و خسته‌اید. ما که زیر سایهٔ نخل نشسته و کاری نکرده‌ایم. عمار یاسر پیالهٔ سفالی پر از آب را از دست عباس گرفت و لبخندزنان گفت: - دست عباس را رد نکن. نوشیدن آب از دست عباس لذت دیگری دارد.
فاطمه
عباس دیگر نمی‌دوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه می‌کرد. دندان‌هایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شرشر روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچه‌ای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس می‌جوشید و از چانه‌اش روی حوضچه می‌ریخت. عباس برای لحظه‌ای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید: - برادر به فریادم برس!
مرا به نام مادرم بخوان
- ای اباالفضل، بعد از تو بی یار و یاور شدم.
_.kowsar._

حجم

۱۱۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۰ صفحه

حجم

۱۱۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۰ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۷۰%
تومان