ـ اگرچه کارها از عقل شد راست ولیکن کار با عشق بالاست!
Ahmdrza
لطفعلیخان که بدنش از خشم میلرزید گفت:
ـ من به مردان سلام میکنم. در این مجلس اگر مردی هست سلام بر او!
Ahmdrza
ـ به دنبال ماهرخبانو میگردی؟
محمدخان با شرم سر تکان داد و شیخعلیتجریشی گفت:
ـ او رفت! همراه خانوادهاش از تهران خارج شد و به سفری دور و دراز رفت!
محمدخان از شنیدن این حرف اندوهی تمام وجودش را به لرزه درآورد و نفسی کشید و شیخعلیتجریشی ادامه داد:
ـ همین قبل از تو نیز به کلاس آمد و با من و دوستانش خداحافظی کرد، سراغ تو را هم گرفت و گفت به تو بگویم که مطمئن است کریمخان موافقت میکند و با چه من نمیدانم!
محمدخان بغض راه گلویش را بست و رو به شیخعلیتجریشی نشست و نفسی کشید. نمیدانست چرا خداوند دوستداشتنیهای او را از دستش میگیرد. آنروز دیگر حرفهای شیخعلیتجریشی را نمیشنید. با رفتن ماهرخبانو احساس کرد خلائی در دل دارد که این رفتن آن را تشدید کرده است. همهی وجودش از رفتن آن دختر میلرزید
rezamahmoudi79