بریدههایی از کتاب به هوای دزدیدن اسبها
۳٫۸
(۵۲)
لحظهای پیش از مُردن، وقتی میفهمی که همهچیز تمام شده، آن موقع چه حسی داری؟
سیّد جواد
خوب میدانستم که مُردن اصلاً شبیه هیچ حسی نیست. وقتی بمیری مُردهای. اما لحظهای پیش از مُردن، وقتی میفهمی که همهچیز تمام شده، آن موقع چه حسی داری؟
Tna
بگذار گرگها آن بیرون زوزه بکشند، اینجا در جوار آتش جای من امن است.
yellow girl
خب زندگی همین است.
Aysan
و این خود ما هستیم که معین میکنیم خار ناملایمات کی بر روح و تنمان بنشیند.
🍂پاییزه🍂
گفتم «خیلی وقت است منتظری؟»
«تازه رسیدهام.»
همیشه همین را میگفت و من هیچوقت نمیفهمیدم راست میگوید یا نه.
محمدحسین
مردم دوست دارند بخشهای درخوری از تجربیاتت را فروتنانه و با لحنی صمیمی با آنها در میان بگذاری، آنها فکر میکنند اینطوری میتوانند تو را بشناسند، اما نمیتوانند، فقط با این حرفها کمی بیشتر دربارهات میفهمند چون چیزهایی را که برایشان فاش میکنی بخشی از حقایق زندگی تواند نه احساساتت، نه عقایدت، نه توصیف چگونگی اتفاقی که برایت افتاده، نه تحلیل اینکه تصمیماتی که گرفتهای چگونه تو را به آدمی که الآن هستی تبدیل کردهاند. آنها احساسات و عقاید و فرضیات خودشان را دربارهٔ تو به کار میگیرند و در ذهنشان زندگیای برایت میسازند که کمترین ارتباطی به حقیقت زندگی تو ندارد و همین تو را از مخمصه نجات میدهد. هیچکس نمیتواند در زندگی شخصیات دخالت کند مگر اینکه خودت این اجازه را بدهی، تو فقط باید مؤدب باشی و لبخند بزنی و افکار بدبینانه را از خودت دور کنی چون آنها به هرحال از تو حرف خواهند زد و برایشان مهم نیست که تو چهقدر رنجیدهخاطر خواهی شد، این مسئله اجتنابناپذیر است، خود تو هم همین کار را در حق دیگران انجام میدهی.
مهسا حامدیان
او به من یاد داده بود که بیپروا باشم. که اگر خودم را رها کنم و با فکروخیالِ بیشازاندازه از سرعت فعالیتهایم نکاهم به موفقیتهایی دست پیدا میکنم که پیش از آن در نظرم محال و ناشدنی میآمدهاند.
خاطره
«همیشه با خودم فکر میکردم جملات آغازین این رمان قدری ترسناکاند چون نشانگر این حقیقتاند که ما لزوماً شخصیتهای اصلی زندگی خودمان نیستیم. نمیتوانستم چگونگیاش را مجسم کنم. خیلی ترسناک بود؛ یکجور زندگی شبحوار که در آن من هیچکاره بودم و شخص دیگری جای مرا گرفته بود. شاید عمیقاً از او متنفر بودم یا به او حسادت میکردم چون مرا در زمان نامعلومی از زندگیام انداخته بودند بیرون توی خلأ، مثل بیرون افتادن از هواپیما ــ من اینطور پیش خودم تصورش میکنم ــ و آنجا از اینسو به آنسو کشیده میشدم و نمیتوانستم برگردم، و در این اثنا کسی دیگر صندلی مرا غصب کرده بود، درحالیکه آن صندلی مال من و بلیتش در دست من بود.»
Yasaman
این خود ما هستیم که معین میکنیم خار ناملایمات کی بر روح و تنمان بنشیند.
Yasaman
مردم دوست دارند بخشهای درخوری از تجربیاتت را فروتنانه و با لحنی صمیمی با آنها در میان بگذاری، آنها فکر میکنند اینطوری میتوانند تو را بشناسند، اما نمیتوانند، فقط با این حرفها کمی بیشتر دربارهات میفهمند چون چیزهایی را که برایشان فاش میکنی بخشی از حقایق زندگی تواند نه احساساتت، نه عقایدت، نه توصیف چگونگی اتفاقی که برایت افتاده، نه تحلیل اینکه تصمیماتی که گرفتهای چگونه تو را به آدمی که الآن هستی تبدیل کردهاند. آنها احساسات و عقاید و فرضیات خودشان را دربارهٔ تو به کار میگیرند و در ذهنشان زندگیای برایت میسازند که کمترین ارتباطی به حقیقت زندگی تو ندارد و همین تو را از مخمصه نجات میدهد.
فایزه . ح!
«خیلی وقت است منتظری؟»
«تازه رسیدهام.»
همیشه همین را میگفت و من هیچوقت نمیفهمیدم راست میگوید یا نه. م
shirin
مردم دوست دارند بخشهای درخوری از تجربیاتت را فروتنانه و با لحنی صمیمی با آنها در میان بگذاری، آنها فکر میکنند اینطوری میتوانند تو را بشناسند، اما نمیتوانند، فقط با این حرفها کمی بیشتر دربارهات میفهمند چون چیزهایی را که برایشان فاش میکنی بخشی از حقایق زندگی تواند نه احساساتت، نه عقایدت، نه توصیف چگونگی اتفاقی که برایت افتاده، نه تحلیل اینکه تصمیماتی که گرفتهای چگونه تو را به آدمی که الآن هستی تبدیل کردهاند. آنها احساسات و عقاید و فرضیات خودشان را دربارهٔ تو به کار میگیرند و در ذهنشان زندگیای برایت میسازند که کمترین ارتباطی به حقیقت زندگی تو ندارد و همین تو را از مخمصه نجات میدهد.
Tna
هیچکس نمیتواند در زندگی شخصیات دخالت کند مگر اینکه خودت این اجازه را بدهی، تو فقط باید مؤدب باشی و لبخند بزنی و افکار بدبینانه را از خودت دور کنی چون آنها به هرحال از تو حرف خواهند زد و برایشان مهم نیست که تو چهقدر رنجیدهخاطر خواهی شد، این مسئله اجتنابناپذیر است، خود تو هم همین کار را در حق دیگران انجام میدهی.
Yasaman
چرا نباید خسته شوم؟ مگر در زندگیام چی دارم که بخواهم توان و نیرویم را برایش نگه دارم؟
پویا پانا
«این خود تو هستی که معیّن میکنی کِی دستت را زخمی کنند.
shirin
مردم دوست دارند بخشهای درخوری از تجربیاتت را فروتنانه و با لحنی صمیمی با آنها در میان بگذاری، آنها فکر میکنند اینطوری میتوانند تو را بشناسند، اما نمیتوانند، فقط با این حرفها کمی بیشتر دربارهات میفهمند چون چیزهایی را که برایشان فاش میکنی بخشی از حقایق زندگی تواند نه احساساتت، نه عقایدت، نه توصیف چگونگی اتفاقی که برایت افتاده، نه تحلیل اینکه تصمیماتی که گرفتهای چگونه تو را به آدمی که الآن هستی تبدیل کردهاند. آنها احساسات و عقاید و فرضیات خودشان را دربارهٔ تو به کار میگیرند و در ذهنشان زندگیای برایت میسازند که کمترین ارتباطی به حقیقت زندگی تو ندارد و همین تو را از مخمصه نجات میدهد.
Mavi
با خودم فکر کردم هر طور که زندگی با من تا کند و به هر کجای دنیا که سفر کنم، اینجا، همینطوری که الآن هست، برای همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند و دلتنگش خواهم شد
Ailin_y
بگذار گرگها آن بیرون زوزه بکشند، اینجا در جوار آتش جای من امن است.
پویا پانا
من آدمِ خوشبختی بودهام. اما حتی همان موقع هم، مثلاً در گرماگرم عشقبازی، زمانی که حرفهایی که دوست داشتم بشنوم زیر گوشم زمزمه میشد، ناگهان تمنای بودن در سکوت مطلق به سراغم میآمد.
شیرین
تو فقط باید مؤدب باشی و لبخند بزنی و افکار بدبینانه را از خودت دور کنی چون آنها به هرحال از تو حرف خواهند زد و برایشان مهم نیست که تو چهقدر رنجیدهخاطر خواهی شد، این مسئله اجتنابناپذیر است، خود تو هم همین کار را در حق دیگران انجام میدهی.
Bud
ما لزوماً شخصیتهای اصلی زندگی خودمان نیستیم.
mahii
پِر پترسون متولد پنج ژوئیهٔ ۱۹۵۲ در اسلو و هماکنون ساکن این شهر است. او قبل از آنکه به صورت تماموقت به نویسندگی روی آورد، به حرفههای گوناگونی از جمله کتابداری، فروشندگیِ کتاب، ترجمه و نقد ادبی مشغول بوده است. پترسون تا پیش از دریافت جایزهٔ ایمپک دوبلین (۲۰۰۷) برای رمان پیشِ رو (به هوای دزدیدن اسبها) نویسندهای گمنام به حساب میآمد، اما پس از آن مورد توجه جامعهٔ ادبی جهان قرار گرفت و تاکنون آثارش به بیش از پنجاه زبان مختلف ترجمه شدهاند و توانستهاند مخاطبان بسیاری را در سراسر جهان جذب کنند.
*Zahra*
معین میکنیم خار ناملایمات کی بر روح و تنمان بنشیند.
نگین هستم یک عدد فرفری
«این خود تو هستی که معیّن میکنی کِی دستت را زخمی کنند.»
آمال°~°
«این خود تو هستی که معیّن میکنی کِی دستت را زخمی کنند.»
آمال°~°
ما تبهکار بودیم. تبهکاری آدم را تغییر میدهد. چهره و حتی شیوهٔ راه رفتنت عوض میشود و در این مورد کاری از دستت برنمیآید
Ailin_y
اینکه هیچکس و هیچچیزقادر نبود عواملی را که در رقم زدن آن لحظهٔ پُرالتهاب دخیل بودند کنترل کند باعث شده بود آن عوامل هر نقطهای را که بخواهند نشانه بروند،
Ailin_y
اما لحظهای پیش از مُردن، وقتی میفهمی که همهچیز تمام شده، آن موقع چه حسی داری؟
Ailin_y
از خودم میپرسم یعنی تنها زیستن به مدت طولانی آدم را به اینجا میرساند؟ اینکه وسط فکر کردن یکهو شروع میکنی به حرف زدن با صدای بلند، اینکه تفاوت میان حرف زدن و حرف نزدن بهتدریج از بین میرود
Ailin_y
حجم
۲۳۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
حجم
۲۳۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان