بریدههایی از کتاب کلمات علیه کرونا
۴٫۰
(۱۴)
- ماسکت رو بذار.
یك رهگذر
عاطفه شاطری
داستانکِ [سختترین لحظه]
روی سینهاش با ماژیک آبی نوشته «دکتر فرهاد». سرفه امانش نمیدهد. شانههایش تکان میخورد. بهسختی نفس میکشد. میرود سمت اتاق معاینه، برگهٔ دفترچه را میکند، ماسکش را پایین میکشد، دستور بستری دکتر فرهاد را برای تشخیص کووید ۱۹ مینویسد و زیرش مهر میزند.
سرفه امانش را میبرد. بهسختی نفس میکشد. سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. پرستار در را باز میکند. به چشمان قرمز دکتر نگاه میکند. برگهٔ بستری را از دست دکتر میگیرد. تن پرستار سنگین میشود. روی زمینهای سرد بیمارستان مینشیند.
تقدیم به روح شهید دکتر فرهاد، متخصص بیماریهای عفونی بیمارستان بهشتی کاشان.
مادربزرگ علی💝
مهسا قدسالهی
داستانکِ [خانمم]
مدیر از پنجرهٔ دفتر، حیاط خالی را نگاه میکرد. دلش لک زده بود که بچهها با شور و هیجان مدرسه را روی سرشان بگذارند، او میکروفونش را در دست بگیرد و بگوید:
- خانمم، ندو!
مادربزرگ علی💝
و در واپسین ایام سنهٔ یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی، از چین و ماچین رخت بسته، راهی بلاد پارس شدیم؛ آنجا که مردمانش جملگی در سرای خویش ماندی، از یکدیگر فاصله بگرفتندی، بر دستها و صورتها، دستکش و ماسک بنهادی و معانقه را بالکل، وداع گفتندی. چون وضع بر این منوال یافته و موضع را بر اقامت و ابتلای خلق، موافق نیافتیم، به طرفهالعینی، رحل سفر بربسته، دیارشان را بهقصد روم و یونان بدرود گفتیم. باشد که احوال دیگر بلاد، بیشتر بر وفق مراد آید!
«سفرنامهٔ کروناویروس خفاشیانی»
"Shfar"
الهه ایزدی
داستانکِ [پیامک]
V.Behdasht:
هموطن گرامی، بهطور مداوم و در هر زمان ممکن، اقدام به شستوشوی کامل دستها با آب و صابون نمایید.
V.Niroo:
هموطن عزیز، لطفا کمبود آب را جدی گرفته و در مصرف آب صرفهجویی کنید.
V.Behdasht:
وزارت نیرو، سلام برادر! بذار به کارمون برسیم. ویروس شوخیبردار نیستها.
V.Niroo:
کمبود آب هم با کسی شوخی نداره. چرا هرچی ما رشته کردیم شما پنبه میکنی؟
V.Behdasht:
من دارم وظیفهام رو انجام میدم. حالا اینکه وظیفهٔ من و شما با هم تعارض داره تقصیر منه؟
V.Amouzesh:
برادرها! خوبیت نداره جلو بچههای مردم. صلوات بفرستید.
صدرا
کیارش نوشی
داستانکِ [فرشتگانِ سالمند]
پیرمرد دلنگران پای اخبار نشسته بود که فریاد زد: «حاجخانم، میگن این مرضی که تازه اومده فقط برای پیرها خطرناکه. خب
الحمدلله!»
پیرزن خندید و گفت: «هنوز فکر میکنی جوونی مرد؟»
پیرمرد چند لحظهای ساکت ماند و بعد با صدایی گرفته جواب داد: «زنده و مردهٔ ما که فرقی نداره دیگه! تن بچههامون سلامت.»
صدرا
مهدی صالحیپور
داستانکِ [جان]
چند لحظه به چهارچوب در تکیه کرد تا جانی دوباره بگیرد و به بیمار روی تختش بگوید: «جانم؟»
صدرا
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان