بریدههایی از کتاب زمان دست دوم
۳٫۵
(۶۲)
هیچ حیوونی وحشیتر از آدم نمیتونی پیدا کنی. این آدمه که آدم رو میکشه، نه گلوله.
Book
اگه پول داری، انسانی. اگه نداری، هیچکی نیستی. کی براش مهمه که مثلاً تو مجموعهآثار هگل رو خوندی؟
Book
بچههای کودکستان ما رو بردند برای دیدن مجسمهٔ قهرمان پیشاهنگ شوروی، مارات کازِی. مربیمون گفت «بچهها، این هم یک قهرمان خردسال، اون خودش رو منفجر کرد و کلی سرباز فاشیست رو به جهنم فرستاد. شما وقتی بزرگتر بشید، باید مثل اون شید.» یعنی مثل اون باید خودمون رو با نارنجک منفجر کنیم؟
❤ محمد حسین ❤
حکومت شوروی برامون ابدی به نظر میرسید. میگفتیم: به عمرِ بچهها و نوههامون قد میده! اما این حکومت زمانی که کسی انتظارش رو نداشت تموم شد.
❤ محمد حسین ❤
خلاصه... خلاصه... زندگیمون گذشت... اما حسرت یه چیز رو میخورم، اینکه زمان رو نمیشه با پول خرید. میخوای جلوِ خدا گریه کن، میخوای نکن، ولی نمیتونی بخریش. حکمتش همینه.
❤ محمد حسین ❤
من تمام عمرم رو منتظر زندگی خوب بودم. وقتی بچه بودم انتظار میکشیدم... وقتی بزرگ شدم هم همینطور... حتی حالا هم که پیر شدهم منتظرم... خلاصه کنم برات، همه فریبمون دادند، زندگی بدتر هم شد. صبر کن، تحمل کن، هی صبر کن و تحمل کن.
❤ محمد حسین ❤
اخبار تلویزیون رو دوست ندارم. یه مشت دروغ تحویل مردم میدن
❤ محمد حسین ❤
خیلی از اعضای ارشد حزب و حکومت با کیسهٔ زباله از دفترهاشون فرار میکردند، با زنبیلهای توری. خیلی از اونها میترسیدند شبها توی خونهٔ خودشون بخوابند. میرفتند خونهٔ بستگانشون.
❤ محمد حسین ❤
آدم همیشه دلش میخواد زنده بمونه و زندگی کنه، حتی توی جنگ. توی جنگ خیلی چیزها دستت میآد... هیچ حیوونی وحشیتر از آدم نمیتونی پیدا کنی. این آدمه که آدم رو میکشه، نه گلوله. آدم، آدم رو میکشه...
❤ محمد حسین ❤
همهٔ این چرتوپرتهایی که راجعبه عظمت روسیه میگفتند، گُندهگوزی از آب دراومد. وطنپرستهای الکی! نشستند جلوِ “زامبیویزیون”. اگه پنجاه کیلومتر از مسکو اونورتر میرفتند... میدیدند خونهها رو، میدیدند مردم دارند تو چه وضعیتی زندگی میکنند؛ تو لجن...
❤ محمد حسین ❤
اون موقع همه هنوز خیلی ساده و صادق بودند. حیفِ مای اون زمان... الآن دیگه ما نیستیم... قبلاً خیلی دلم میسوخت از این بابت.
❤ محمد حسین ❤
نسل جنگ... منظور نسل ما... زیادی موندیم توی حکومت. پیروز شدیم توی جنگ، کشور رو ساختیم، بعدش هم باید میرفتیم کنار، چون تصور ما از زندگی محدود میشد به معیارهای جنگیِ زندگی، تصور دیگهای از زندگی نداشتیم. به همین خاطر اینقدر
از دنیا عقب افتادیم...
❤ محمد حسین ❤
من میتونستم علیه پدرم هم گزارش بدم... مادرم رو بفروشم... من میتونستم... بله! من حاضر بودم هر کسی رو لو بدم!
❤ محمد حسین ❤
بین ما قهرمان پیدا نمیشد، هیچکس جرئتش رو نداشت دگراندیش بشه، زندانی بکشه یا اینکه به خاطر عقایدش تمام زندگیش رو توی تیمارستان بگذرونه. ما توی جیبمون انگشت وسط نشون میدادیم به حکومت.
توی آشپزخونهها مینشستیم، به شوروی فحش میدادیم و براش جوک میساختیم.
❤ محمد حسین ❤
حکومتِ بلاروس امروزه شرکت مردم در تظاهرات اعتراضی صلحآمیز را تلاش برای براندازی تعبیر میکند. صدها نفر از مردم به علت ترس از تعقیب و تحکیم پایههای دیکتاتوری، از کشور فرار میکنند...
❤ محمد حسین ❤
تصورش رو بکن، یه زمانی کمیسر ملی بود. پای لیست اعدامها و تیربارونها رو امضا میکرد، دههاهزار نفر رو به کشتن داد. سی سال کنار استالین بود. حالا توی پیری کسی حاضر نمیشه با همچین آدمی ورقبازی کنه... کارگرهای عادی تحقیرش میکنند... (سپس آرام صحبت میکند. نمیتوانم تشخیص بدهم چه میگوید. فقط میتوانم چند کلمه را متوجه شوم.) وحشتناکه... زیاد عمر کردن وحشتناکه.
❤ محمد حسین ❤
یکی پشت بلندگو میایستاد، دروغ میگفت، همه هم براش کف میزنند، و این در حالیه که همه میدونند که طرف داره دروغ میگه، خودِ طرف هم میدونه که همه میدونند که داره دروغ میگه. اما باز هم به دروغ گفتنش ادامه میده و بعدش از کف زدنها خوشحال و سرمست میشه.
❤ محمد حسین ❤
ما اولین ملت جهان بودیم که به فضا رفتیم... بهترین تانکهای روی زمین رو تولید میکردیم، اما پودر رختشویی و کاغذتوالت نداشتیم. این کاسهتوالتهای لعنتی، همهش ازشون آب میچکید! نایلونهای پلیاتیلن رو میشستیم و توی بالکن پهن میکردیم خشک شه. اگه کسی تو خونهش دستگاه ویدیو داشت، انگار هلیکوپتر شخصی داشت. شلوار جین یه چیز دکوری بود... یه چیز خارقالعاده و کمنظیر! این هزینه بود! همون هزینهای که ما باید در قبال موشکها و سفینههای فضایی میپرداختیم. در ازای تاریخ کبیرمون!
❤ محمد حسین ❤
«با دستان آهنین بشریت را به خوشبختی میبریم!»
❤ محمد حسین ❤
اما پدر ما میخواست از زندگی لذت ببره. هر اتفاقی که میافتاد، میگفت «قوی باش، بدتر از این در پیشه.»
Book
«... شوهرم خیلی دلش میخواست مهاجرت کنه... ما همراه خودمون ده جعبه کتاب روسی هم آوردیم تا بچههامون زبان مادریشون رو فراموش نکنند. توی گمرک مسکو، همهٔ این جعبهها رو باز کردند مبادا چیز آنتیکی توش باشه، درحالیکه ما آثار پوشکین و گوگول همراهمون بود... مأمورهای گمرک کلی بهمون خندیدند...
❤ محمد حسین ❤
تا زمانی که قوی باشیم حرفمون توی دنیا خریدار داره، همین که ضعیف بشیم این نسلِ «متفکران تازهبهدورانرسیده» نمیتونند هیچکس رو توی دنیا راجعبه چیزی متقاعد کنند.
آلیوشا
همونطور که حزب میگفت «در محاصرهٔ دشمنان» زندگی میکردیم. برای جنگجهانی آماده میشدند... بیش از هر چیز از جنگ هستهای میترسیدند، و اصلاً توی فکر فروپاشی نبودند. انتظارش رو نداشتند... بههیچوجه...
❤ محمد حسین ❤
مردم طی دههها یاد گرفته بودند اگر زندگی خود و خانوادهشان را دوست دارند، ساکت بمانند. حتی اگر شدیدترین بلاها و دردها بهشان تحمیل شده باشد، دندان به جگر بگیرند و به احدی چیزی از سرگذشتشان نگویند. خودسانسوری، ترس از ابراز عقیده و وحشت از حکومت و نهادهای وابسته در وجودشان نهادینه شده بود.
❤ محمد حسین ❤
نمیدونستند ملت تا چه حد از همهٔ این چیزهای شورویایی زده شده بودند. خودشون ایمان چندانی به «آیندهٔ درخشان» نداشتند، اما خیال میکردند مردم ایمان دارند...
❤ محمد حسین ❤
زمان گورباچف... آزادی اومد و کوپن. برگهٔ خرید... کوپن... برای همهچی: از نون بگیر، برو تا مرغ و جوراب. واسهٔ هر چیزی پنج شش ساعت باید توی صف وامیستادی...
❤ محمد حسین ❤
شوهرم... توی آسمونها زندگی میکرد... همیشه یه جایی اون بالاها بود... دخترم توی داروخونه کار میکنه، یهبار داروهای کمیاب رو آورده بود تا با بفروشه و یه چند کوپیکی به جیب بزنه. پدرش چهطور متوجه شد؟ بو کشید؟ داد زد «افتضاح! چه افتضاحی! چه شرمندگیای!» دخترم رو از خونه بیرون کرد. بههیچوجه نمیتونستم آرومش کنم. بقیهٔ رزمندهها و معلولها هم از یه امتیازاتی استفاده میکنند... حقشونه... ازش خواهش کردم «برو، ببین شاید یه چیزی هم به تو دادند.» دوباره شروع کرد به دادوبیداد. «من به خاطر وطنم جنگیدم، نه این امتیازها.»
❤ محمد حسین ❤
چیزی که ما رو نجات میده میزان عشقیه که از اطرافیانمون دریافت میکنیم، این در حقیقت ذخیرهای برای استحکام ماست. بله... فقط عشقه که ما رو نجات میده. عشق اون ویتامینیه که بدون اون آدم نمیتونه زندگی کنه، خونش لخته میشه، قلبش میایسته.
❤ محمد حسین ❤
کلمهٔ «قهرمان» رو دوست ندارم... توی جنگ قهرمان وجود نداره... وقتی انسان اسلحه دست میگیره، دیگه نمیتونه خوب باشه. هر کاری بکنه، نمیتونه خوب باشه.
❤ محمد حسین ❤
ــ یه جوک راجعبه «ساووک»: ساووک کسیه که عصبانیه مثل سگ، اما مثل ماهی خفهخون گرفته و هیچی نمیگه.
ــ من یه آدم کوچیکم، هیچی به من و ارادهٔ من بستگی نداره. هیچوقت نمیرم رأی بدم.
❤ محمد حسین ❤
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
قیمت:
۱۴۶,۰۰۰
تومان