بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حاج عمار | طاقچه
تصویر جلد کتاب حاج عمار

بریده‌هایی از کتاب حاج عمار

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۴ رأی
۵٫۰
(۴)
چندین بار در جلسات مختلفی که در جاهای متفاوت با سردار سلیمانی داشتیم و عمار هم حضور داشت، به‌خوبی متوجه توجه و علاقه حاج‌قاسم به عمار شدم. در جلسات و بازدیدها هم می‌دیدیم که حاج‌قاسم به او خیلی توجه دارد. عمار جوان مجرب، مدیر، تیز و صاحب‌نظری بود. جدای بحث‌های عاطفی که ممکن است برای هر فرمانده‌ای نسبت به چنین نیرویی پیش بیاید، حاج‌قاسم و خیلی از فرماندهان به لحاظ مدیریتی، توجه ویژه‌ای به عمار و نظریاتش داشتند.
عشق کتاب
«یک موقع هست که شماها تکه‌پارچه‌های لباس رفقای‌تان را از روی زمین جمع می‌کنید و گوشه‌ای خاک می‌کنید. یک روز هم پدری تکه‌پاره‌های تن پسرش را دید، اما نتوانست آن‌ها را جمع کند و جوانان بنی‌هاشم را صدا کرد تا این کار را بکنند.»
عشق کتاب
توی صوت‌هایی که از مراسم عزاداری و روضه‌خوانی‌اش در دوران دانشجویی محمدحسین برای‌مان مانده، جایی می‌گوید «ای خدا! ای کاش جایی در بهشت‌زهرا (س) بود که ما آن‌جا دور هم جمع می‌شدیم و برای خانم زینب (س) گریه می‌کردیم و از غصه ظلمی که به او رفته می‌مردیم، بعد ما را همان‌جا دفن می‌کردند و به همه می‌گفتند این‌ها در روضه حضرت زینب (س) مرده‌اند.»
ftmz_hd
حسین بچه فوق‌العاده قدردانی بود. هردفعه که پدرش را می‌دید، دستش را می‌بوسید. پدرش سعی می‌کرد اجازه ندهد، اما او زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و ناغافل دستان او را می‌بوسید. پدرش را حاج‌آقا صدا می‌کرد. وقتی خواهرهایش اعتراض می‌کردند که آخر چرا به بابا می‌گویی حاج‌آقا؟! می‌گفت «بابا جانباز است و شهید زنده. «حاج‌آقا» کم‌ترین عنوانی است که می‌توانم برایش به کار ببرم.»
عشق کتاب
حسین خیلی بچه شوخی بود. آن‌قدر شوخ و شیطان که وقتی کنارش می‌نشستی، از خنده روده‌بر می‌شدی، اما این اواخر آرام شده بود و خودش را خیلی توی جمع خانواده جا نمی‌کرد
عشق کتاب
حرمله‌ها جان می‌گیرند و جلادوار، حنجره کودکان یمنی و سوری را می‌درند. شمرها و عمرسعدها سوار بر مرکب نخوت و دنیاپرستی بر جاده بشریت می‌تازند و بر صورت معصوم منادیان حق تازیانه می‌زنند. در این میان عباس‌ها متولد می‌شوند، علی‌اکبرها قد می‌کشند و رقیه‌ها متکثر می‌شوند و تاریخ تکرار می‌شود.
عشق کتاب
درست است که هرطرف سر می‌چرخانیم چیزی ما را یاد او، حرف‌هایش، رفتار و کارهایش می‌اندازد، اما هیچ‌کدام از این حسرت‌ها باعث نمی‌شود برای لحظه‌ای از شهادتش احساس خسران کنیم. همه‌اش فکر می‌کنیم محمدحسین هست. نبودن و نیامدنش هیچ برای‌مان آزاردهنده نیست. من یقین دارم همراه دوستان شهیدش بر سر سفره ارباب بی‌سر، روزی می‌خورد.
عشق کتاب
یقین به این که شهدا زنده‌اند، تک‌تک سلول‌های قلبم را اشباع کرده بود. یعنی این‌قدر حیّ؟! یعنی این‌قدر ناظر و دانا و توانا؟! چه اعجازی در سرانگشتان شهادت بود! از در و دیوار مسجد، عزت می‌بارید.
عشق کتاب
عکس شهید و نگاهش حرف‌ها داشت. حرف‌هایی آشنا که جز از او و هم‌سنگران و هم‌رزمانش، از کس دیگری نمی‌شد شنید. شاید می‌خواست به قول سید مرتضای آوینی بگوید «اگر طالب باشی، واصلی. ببین من طالب بودم و وصل شدم...»
عشق کتاب
دلم برای دیدنش تنگ شده. هنوز هم که هنوز است با هر زنگ تلفن، دلم می‌ریزد. انگار نمی‌خواهم شهادتش را باور کنم. هنوز منتظرم بیاید دیدن‌مان و برای رفتن‌هایش خداحافظی کند. من هم مثل همیشه او را به بی‌بی زینب (س) بسپارم و به حق برادرش قسمش بدهم که چشم از برادرم برندارد
عشق کتاب
عمار واقعا توی جبهه برای آدم، پشت‌گرمی بود. مثل شیر شجاع بود و هیچ ترسی توی دلش نبود. آن‌ها که با او کار کرده‌اند می‌فهمند من چه می‌گویم.
عشق کتاب
یک روز ساعت هشت صبح به‌مان گفتند باید فلان منطقه را بگیرید. به محمدحسین گفتم «آخر الان که نمی‌شود به این سرعتی که دستور آمده رفت و آن‌جا را گرفت!» گفت «نه اسماعیل! اگر ما نزنیم، آن‌ها می‌زنند. می‌رویم و می‌زنیم و مثل مرد آن‌جا را می‌گیریم!» تکه‌کلامش توی این‌طور مواقع همین بود. می‌گفت «می‌زنیم و مثل مرد می‌گیریم.»
عشق کتاب
حجت‌الاسلام مهدوی یکی از دوستان محمدحسین در یزد است که آن‌جا همراه تعدادی از دوستان محمدحسین یک هیات و موسسه فرهنگی هم دارد. او به من می‌گفت «منِ شیخِ صاحب هیات، کاری را که محمدحسین توانست این‌جا انجام بدهد، نتوانستم بکنم. مثلا نتوانستم بیایم توی دانشگاه آزاد، یک عده دانشجو با افکار خاص را به سمت خودم و افکارم جذب کنم و حرف برای گفتن و نگه‌داشتن‌شان داشته باشم.» حاج‌آقای مهدوی که این حرف را زد، یاد حرف یکی از بندگان خدا افتادم که موقع تدفین محمدحسین گریه‌کنان آمد کنارم و گفت «حاج‌آقا! این شهید من را آدم کرد.» واقعا تمام این توفیقات را از اخلاص محمدحسین می‌دانم. توفیقاتی که وقتی این جوان کنارم بود، خیلی نتوانستم آن‌ها را درک کنم. تا جایی که کسی مثل سردار سلیمانی به‌ام می‌گوید «تو بچه‌ات را درست نشناختی!»
amirmohammad

حجم

۳۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۳۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان