بریدههایی از کتاب دادخواست
۳٫۸
(۶)
لنگلنگان طریقت را ببین
مردم دور از حقیقت را ببین
مست مینای ولایت نیستند
سرخوش از شهد هدایت نیستند
خیل درویشان دکان آراستند
کام خود را تحت نامت خواستند
خلق را در اشتباه انداختند
یوسف ما را به چاه انداختند
کیستند اینان؟ رفیق نیمهراه
وقت جانبازی به کنج خانقاه
فصل جنگ آمد، تماشاگر شدند
صلح آمد، لالۀ پرپر شدند
دل به کشکول و تبرزین بستهاند
بهر قتلت تیغ زرّین بستهاند
موجها از بس تلاطم کردهاند،
راه اقیانوس را گم کردهاند
مادربزرگ علی💝
مادرت بعدِ رفتنت هر روز پشت قالی بهار میبارید
پدرت توی خوابهای خودش بیشتر با تو مهربان میشد
در میان غریبهها حالا سرزمین قشنگ آزادی
چند هکتار از بهشت تو بود؟ چند پرواز، آسمان میشد؟
آسمان برف برف میبارید روسری باد را تکان میداد
شب سرد و گرفتۀ تهران با تو آغاز داستان میشد
مادربزرگ علی💝
همانطوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد
به شهر آمد، بساط واکس وا کرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بیصاحب، لگد شد
سیّد جواد
دستهگلها؛ علیرضا قزوه
دستهگلها دسته دسته میروند از یادها
گریه کن ای آسمان! در مرگ طوفانزادها
سخت گمنامید، اما ای شقایقسیرتان!
کیسه میدوزند با نام شما، شیادها
با شما هستم که فردا کاسۀ سرهایتان
خشت میگردد برای عافیتآبادها
غیر تکرار غریبی، هان! چه معنا میکنید
غربت خورشید را در آخرین خردادها؟
با تمام خویش نالیدم چو ابری بیقرار
گفتم «ای باران که میکوبی به طبل بادها!
هان! بکوب، اما به آن عاشقترین عاشق بگو:
زندهای، ای زندهتر از زندگی! در یادها»
مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان و موج
هیچ چیز از ما نمیماند مگر فریادها
مادربزرگ علی💝
ساقی! امشب باده از بالا بریز
باده از خمخانۀ مولا بریز
بادهای بیرنگ و آتشگون بده
زان که دوشم دادهای افزون بده
ای انیس خلوت شبهای من!
میچکد نام تو از لبهای من
محو کن در بادهات جام مرا
کربلایی کن سرانجام مرا
یا علی! درویش و صوفی نیستم
فاش میگویم که کوفی نیستم
لیک میدانم که جز دندان تو
هیچ دندان لب نزد بر نان جو
یا علی! لعل عقیقی جز تو نیست
هیچ درویشی حقیقی جز تو نیست
لنگلنگان طریقت را ببین
مردم دور از حقیقت را ببین
مادربزرگ علی💝
دست بردار از تکبّر و از خطا
شیعه یعنی جود و انفاق و عطا
چیست درویشی به جز فانی شدن؟
در دل گرداب، طوفانی شدن
موج گردیدن به بحر کائنات
تشنه ماندن بر لب آب فرات
گر تو درویشی، دمی اندیشه کن
سیرۀ آل علی را پیشه کن
شیعه یعنی شرح منظوم طلب
از حجاز و کوفه تا شام و حلب
شیعه یعنی یک بیابان بیکسی
غربت صدساله بی دلواپسی
شیعه یعنی صد بیابان جستوجو
شیعه یعنی هجرت از من تا به او
شیعه یعنی دست بیعت با غدیر
بارش ابر کرامت بر کویر
مادربزرگ علی💝
دس نذار روی دلم، دلم کبابه، داداشی!
این روزا دلا تو خطّ نون و آبه، دادشی!
حال مون رو پرسیدی، قربون اون معرفتت
توی این هول و ولا خیلی خرابه، داداشی!
دل کجاس؟ دیگه باهاس دنبال بیدلا بریم
این روزا این طرفا بیدلی بابه، داداشی!
یه نسیمی اومد و دمید و ما عین حباب...
نقش ما نقش بر آبه و سرابه، داداشی!
چی شد اون جوری نشد؟ کجا؟ کیا؟ کدوم طرف؟...
چه سوالایی دارم که بیجوابه، داداشی!
اگر دوس داری تو هم یه روز به رؤیات برسی
چش ببند و خوب بخواب؛ زندگی خوابه، داداشی!
سیّد جواد
فصل جنگ آمد، تماشاگر شدند
صلح آمد، لالۀ پرپر شدند
Mithrandir
تَنگ غروب از سنگ، بابا نان در آورد
آن را برای کودکان لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد وُ
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند «دختر نانخور است» و گفت مادر
«ای کاش میشد یک شکم نانآور آورد»
تنگ غروب آمد پدر، با سنگ، در زد
یک عده هم مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را، پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد، هدیهای آخر سر، آورد
من بچه بودم، وقت بازیکردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟
سیّد جواد
اولش بنا نبود عاشقا دسبهسر بشن
اولش بنا نبود این قده دربهدر بشن
جای پر زدن به شادی تو هوای زندگی
گم و گور بشن تو این پیچ و خمای زندگی
اولش بنا نبود که عاشقا خط بخورن
دیگرون شربت شادی، اونا تهمت بخورن
زندگی خیلی قشنگه، این روزا خیلی قشنگ
پر شده خیابونا از آدمای رنگ وارنگ
سیّد جواد
وضع عالمو ببین، خیلی قمر تو عقربه
بعضیا میگن که روزِ روزه، کی میگه شبه؟
تو چشا، چشمۀ آب و قصّۀ تلخ سراب...
تو دلا، حسرت شعر بیدروغ و بینقاب...
نقلمون زهر هلاهل، نقلمون نقل و نبات...
بذا این حکایتو از اولش بگم برات
روزی بود و روزگاری، زیر گنبد کبود
یکی بود، یکی نبود، غیر خدا هیشکی نبود
شهری بود که آدماش خواب بهارو میدیدن
خواب گل، خواب نسیم و سبزهزارو میدیدن
دلشون میخواس که آسمون بازم آبی بشه
خورشید از را برسه، دوباره آفتابی بشه
کوچهها بوی صمیمیت آسمون بدن
خونۀ فرشته رو به آدما نشون بدن
سیّد جواد
من که میدانم تو پایت خسته است،
هی بگو راه شهادت بسته است
f_altaha
آخرین گفتۀ من در دم مردن این است
مرد باشیم که شایستۀ مردن باشیم
f_altaha
ـ بنویس «گرگ آمد» و خط خورد خندهها
با نقشۀ مچالۀ ایران تمام شد
ـ آقا! اجازه؟ خون شهیدان چه میشود؟
آموزگار: هیس، پسر جان! تمام شد
f_altaha
حقیقت این است که ما در عالم معنویات دقیقاً همین کار را میکنیم و بدین میبالیم که ستایشگرانی خوب برای بزرگان دین بودهایم و در شعر خویش، خود را غلام و کنیز آنان دانستهایم. ولی حقیقت این است که بزرگان دین، پیرو به کار دارند، نه غلام و کنیز.
A.moghtada
ای انیس خلوت شبهای من!
میچکد نام تو از لبهای من
محو کن در بادهات جام مرا
کربلایی کن سرانجام مرا
((: noor
شهرها برج مست میسازند؛ برجها بتپرست میسازند
شرق ما حیف، غرب وحشی شد؛ محو در دودِ کافهات کردند
f_altaha
اهل صراحتیم؛ کاووس حسنلی
ما گرچه از شکوه کسی کم نمیکنیم،
گردن به جز برای خدا خم نمیکنیم
اهل صراحتیم و در این روزگار تلخ
لبخندِ گنگ و گریۀ مبهم نمیکنیم
در این کویرِ تفته اگر داغ هم شویم،
خود را ذلیل منّت مرهم نمیکنیم
خون میخوریم و، با گذر از خون دیگران
شوکت برای خویش فراهم نمیکنیم
آلوده گر شود به غباری ز منّتی
حتّی نظر به کوثر و زمزم نمیکنیم
ای سیبهای شیطنتآلود! گُم شوید
ما اقتدا به حضرت آدم نمیکنیم
f_altaha
باز از استخوان ما نردبان درست شد
روی سطح مرگ ما پلکان درست شد
یک نفر به اعتراض یک هجا غزل نگفت
هر چه از طلای ما دیگدان درست شد
عدهای در این میان بچۀ خدا شدند
آن قدر که در زمین آسمان درست شد
دزدهای دربهدر زیر چکمه له شدند
از گِل وجودشان پاسبان درست شد
میگساری کسان فرقی آنچنان نکرد
جامها فقط شکست، استکان درست شد
«حرفهای بیاساس» صورت خوشی نداشت
لاجرم به جای آن «گفتمان» درست شد
از نگاه دین کمی کارها خراب بود
با دو دور چرخش یک زبان، درست شد
f_altaha
سوارن، با رخششون سد میکنن جادهها رو
آقازادهها میگیرن حال آزادهها رو
f_altaha
مباد...؛ محمدمهدی سیار
مباد سفرۀ رنگینتان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی فلک بزند
به پاسبان محل بسپرید، نگذارد
گرسنهای سر این کوچه نیلبک بزند
شما به صحّت ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند
شما به پاکی باغات خویش شک نکنید
اگر هنوز گلویی دم از فدک بزند
رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جوَش نمک بزند
امیر قافله، گیرم که عزم جنگ کند
نشستهاند سواران، که را محک بزند؟
f_altaha
تازه به دوران رسیدهها؛ مهدی عابدی
در جستوجوی طعمه شتابان رسیدهاند
گرگانه در هجوم زمستان رسیدهاند
بیراهه آمدند؛ کسی باخبر نشد
خاموش و گنگ و سربهگریبان رسیدهاند
آنها که رنگ آب ندیدند سالها
اینک به سفرههای پر از نان رسیدهاند
بعد از هزار پرسه و عمری گرسنگی
بیچارهها به لقمۀ ارزان رسیدهاند
آری؛ مجال گفتن حرف حساب نیست
با مردمی که تازه به دوران رسیدهاند
f_altaha
هنوزم پایبند چرخۀ تقدیر باید شد
و با چندین برادر باز هم درگیر باید شد
f_altaha
داستان؛ مسلم محبی
وقتی دوباره پر شده از بت جهانمان
شرک است، ذکر نام خدا بر لبانمان
اهریمنانه باعث شرم خدا شدیم
گم باد از صحیفۀ عالم، نشانمان
نفرین به ما! به خاطر یک لقمه بیشتر
وا شد به سوی هر کس و ناکس دهانمان
تیر و کمان به دست گرفتیم تا مباد
غرق پرندهها بشود آسمانمان
در فکر طرح وسوسۀ سیب دیگری است
شیطان، همو که جا زده خود را میانمان
... وقت حضور توست، مخواه آخرین امید!
بی قهرمان تمام شود داستانمان
f_altaha
چه میشد گر زبانم چون زبان سرخ میثم بود
گلوی من پر از فریاد مظلومان عالم بود
خدایا! سبز میشد کاش نخل آرزوهایم
همان نخلی که روزی شاهد شاهد معراج میثم بود
اگر من چوبهدار خویش را بر دوش میبردم
برایم اعتراض و عاشقی حق مسلم بود
به غیر از حق به پیش هیچکس سر خَم نمیکردم
اگر در محضر تیغ شهادت، گردنم خَم بود
شکستم بیعت این زهدبازان مقدس را
که دیدم دینشان آلودۀ دنیا و درهم بود
شما هم چون علی سر در تنور داغ میکردید
اگر در قلبتان ایمان و پروای جهنم بود
چرا سجادههاتان سفرۀ شیطان شد، ای مردم!
که در خوان خدا هم پارۀ نانی فراهم بود
f_altaha
دیگر زمان قدیم از خود گذشتن گذشته
f_altaha
دلخوشی؛ محمدحسین نعمتی
ما که هستیم؟ به ایمان پر از شک دلخوش
طفلطبعیم و به بازی و عروسک دلخوش
پایمان بر لب گور است و حریصیم هنوز
با همان هلهله شادیم که کودک دلخوش
ماهی تُنگ در اندیشۀ دریا دلتنگ
ما نهنگیم و به یک برکۀ کوچک دلخوش
جز دورویی و ریا سکه نیندوختهایم
کودکانیم و به سنگینی قلک دلخوش
باد، حیثیت این مزرعه را با خود برد
ما کماکان به همان چند مترسک دلخوش
f_altaha
یا علی! لعل عقیقی جز تو نیست
هیچ درویشی حقیقی جز تو نیست
لنگلنگان طریقت را ببین
مردم دور از حقیقت را ببین
مست مینای ولایت نیستند
سرخوش از شهد هدایت نیستند
سپهر
این تجملها که بر خوان شماست،
زنگ مرگ و قاتل جان شماست
سپهر
«ینفِقون» بنیوش و در انفاق کوش
هم بنوش و هم بنوشان زین سبو
«لَن تَنالوا البرّ حتّی تُنفِقوا»
جستوجویی کن سبوی باده را
شستوشویی کن به می، سجاده را
هر چه هستی، جان مولا، مرد باش
گر قلندر نیستی، شبگرد باش
سیر کن در کوچههای بیکسی
دور کن از بیکسان دلواپسی
ای خروس بیمحل! آواز کن
چشم خود بربند و بالی باز کن
شد زمین لبریز مسکین و یتیم
ما گرفتار کدامین هیأتیم؟
با یتیمان چاره «لا تَقهَر» بود
پاسخ سائل «ولا تَنهَر» بود
دست بردار از تکبّر و از خطا
شیعه یعنی جود و انفاق و عطا
haniye
حجم
۱۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان