- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب آسو
- بریدهها
بریدههایی از کتاب آسو
۴٫۴
(۳۹۱)
«هر جنگی آزادی نمیآورد... اولین چیزی که میآورد خون است...»
my book
آسو با لحنی که ناگهان پرحرارت شده بود، پاسخ داد: «ما خدای خورشید را نمیپرستیم.»
شیموت با تعجب گفت: «خدای خورشید که مقتدر و روشناییبخش است!»
-آئین ما پرستش آفریدگار یگانه، مزداست. ما فقط یک خدا را نیایش میکنیم.
شیموت با تعجب گفت: «یک خدا؟»
-آری. مزدا قدرتی یکتا و آسمانی است.
شیموت چینی به پیشانی انداخت: «یعنی این یک خدا به تنهایی همه جهان را اداره میکند؟»
آسو با اشتیاق گفت: «او بی نیاز است. صفتی که او را خدا کرده، همین بینیازی است.»
هنرمند هنردوست
انسان اگر نیک باشد، سرانجامش هم به نیکی خواهد بود.
:)
«روزگار غریبیست و مردمانش هر روز سنگدلتر میشوند. اما نمیدانند دست تقدیر به دنبال همه است.»
fateme
آنچه رفته را نمیتوان باز آورد. ولی آنچه که هست را میتوان دودستی چسبید.
🌹Nilou🌹
«انسان چه بینواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم میآورد و سختی روزگار بر زانوها خمش میکند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است. چه بینواست انسان...»
شادمهر
زیر لب زمزمه کرد: «از بزرگی این بیابان میترسم...»
یافا نگاهش را روی چهره پسر جوان سُراند و با خنده گفت: «اگر تو باشی من از چیزی نمیترسم.»
my book
«روزگار غریبیست و مردمانش هر روز سنگدلتر میشوند. اما نمیدانند دست تقدیر به دنبال همه است.»
هنرمند هنردوست
جوان، پیر میشود و صورت صاف و شادابش پژمرده میشود. چشمهایش را میچرخاند و میبیند که ناگهان خمیده شده است و نفهمیده برای چه آمده و چه کرده و چه دستی او را به چه سویی کشانده است!
کامکار
آدمها به این دنیا میآیند و روزی هم میروند. اما نه آمدنشان به اختیار خودشان است و نه رفتنشان. در میان این آمدن و رفتن، و در زمانی کوتاه که سرنوشت، بودن را بجای نیستی به آنها هدیه داده، چه میکنند؟ مرد برای زندگی خودش و خانوادهاش، فرسوده میشود. زن بعد از آنکه چند شکم زائید، تکیده میشود. جوان، پیر میشود و صورت صاف و شادابش پژمرده میشود.
my book
روزی هم خواهد رسید که کسی بیاید و شکوفه نورسیدهاش را بچیند و این سرنوشتی بود که خدایان برای همه دخترکان بالغ رقم میزدند. آندیا هم باید خانوادهای از آن خود میداشت. همسر میشد و مادر. بعد از آن چه میشد؟ سابیوم از آن اندیشه وحشت کرد. روزی فرا میرسید که دخترش ترکش کند. میدانست که دخترک دلبسته شده، آن هم دلبسته پسری از سرزمینی بیگانه.
my book
«شولگی گمان میکرد همه دوستش دارند. او احمق بود و چون احمقها، از مدیحه خوشش میآمد. بیشتر شاهان، مانند شولگی هستند؛ تشنه تملق چاپلوسها.
hodsan
ایمهسو شانهای بالا انداخت. آسو به درختی تنومند نزدیک دروازه اشاره کرد که در خزانِ فصل آب، جامهای زرد و نارنجی به تن کرده بود.
«میبینی این درخت را؟»
-خب... یک درخت است مثل همه درختها!
آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سواراند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخهای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل میشود که هرکدام سوی خود را میروند. اگر شاخهای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض میشود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی میانجامد.
POORYA98
میدانست دخترک هنوز منتظرش است، یعنی ترجیح میداد اینطوری فکر کند.
بیسیمچی
شیموت که بر چین پیشانیاش افزوده شده بود گفت: «خدای عجیبی دارید. بدون کمک، همه کارها را میکند و تازه نذورات هم نمیخواهد! خیلی دلم میخواهد تندیسش را ببینم.»
آسو خندهکنان گفت: «او تندیسی ندارد.»
شیموت با تعجب گفت: «ندارد؟! پس چطور او را میپرستید؟»
- جایگاه او در قلب بندگانش است نه در سنگ و خشت.
هنرمند هنردوست
«تو غریبهای و از ماجراهای این سرزمین بیاطلاع. عیلام، سرزمینی پهناور وکهن است. مردمان ما از صدها سال پیش، با دلاوری، پاسدار استقلال خود بودهاند. اما افسوس که آن دوران دیگر گذشته و برکت خدایان رفته است. در کمتر از ده سال، پنج پادشاه به خود دیدهایم. سرداران انبان زر پر میکنند و کاهنان بجای پرستش، نذورات را به یغما میبرند. نمیدانم چرا درایت بزرگان این سرزمین خشکیده است... نمیدانم... نمیدانم...»
alireza72
میدانم که تو فقط خدائی را میپرستی که نادیدنی است. نمیدانم شاید هم اینگونه باشد و ما بیهوده به خدایان بیشماری دل بستهایم که در بزنگاههای خطر، ما را به حال خود واگذاردهاند. امیدوارم مزدای تو هرگز رهایت نکند.
:)
آسو خواست بگوید خدایش هرگز نمیخوابد، اما اندیشید این جوانک چه میفهمد که چه ایزد بزرگ و شکوهمندی در ورای آفرینش این جهان است؟!
mahdi
هر جنگی آزادی نمیآورد... اولین چیزی که میآورد خون است
mehrdad
«انسان چه بینواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم میآورد و سختی روزگار بر زانوها خمش میکند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است. چه بینواست انسان...»
YASHAR
. آزادی بهایش برتر از زندگی زیر سایه ستم است
شمع
آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سواراند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخهای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل میشود که هرکدام سوی خود را میروند. اگر شاخهای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض میشود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی میانجامد. شاخه زندگی من این بود که از کامبادن به اینجا بیایم. استاد شوتروک را ببینم. در مدرسه شوش سواد بیاموزم. در مهمانخانه سابیوم بمانم. آندیا را ببینم و تو را!
شمع
یافا دوباره نالید: «نه... گوش کن... باید برگردی... باید... پیدایش کنی...»
صدایش به هقهقی شبیه میشد که اشکی نداشت: «قول بده... قول بده برگردی...»
آسو نگران گفت: «باشد... باشد... قول میدهم. با هم برمیگردیم. پیدایش میکنیم.»
-او زیبا بود... از من بهتر...
my book
خبر مرگ همیشه اسفناک است. به ویژه اگر خبر مرگ عزیزی باشد که او را میشناختی و به او مأنوس بودی
:)
هوا هنوز گرم است. با آنکه به فصل آب نزدیک میشویم، بارانی از آسمان نیامده است. نه ابری در آسمان است و نه نسیمی از باختر میوزد. سال خشکی است.
:)
«انسان چه بینواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم میآورد و سختی روزگار بر زانوها خمش میکند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است.
آروین
آنچه رفته را نمیتوان باز آورد. ولی آنچه که هست را میتوان دودستی چسبید.
آدم فضایی مهربون
پدر! آزادی یعنی چه؟»
الیاس دوباره دستی به عرقچینش زد و با محبت به پسر کوچتر نگاه کرد: «یعنی دیگر اسیر و برده نباشی و هرجا خواستی بروی و دسترنجت را دیگران به زور نگیرند و راحت زندگی کنی!»
آدم فضایی مهربون
آسو پرسید: «هرگز چیزی را پرستیدهای؟»
مرد ابرو درهم کشید: «نمیدانم... اما همیشه چیزی در گوشه قلبم بوده. نوری که در تاریکیهای بیشهزار تنهایم نمیگذاشت. اکنون هم آن را در قلبم دارم.»
آسو شادمانه گفت: «آن نور، نور خدا است که با همه است.»
sania_tmry
زندگی به آسانی از آدم میگریزد. هرقدر کامروایی کرده باشی یا با سختی و ذلت روزگار گذرانده باشی، از تقدیر مرگ گریزی نداری. چه کسی میداند که پنجه مرگ در کدامین زمان و کدامین سرزمین، گریبان ما را خواهد فشرد؟
:)
حجم
۲۸۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
حجم
۲۸۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
قیمت:
رایگان