بوریس اندیشید: «زن عجیب و غریبیه، از اینکه با من عشقبازی کنه خجالت میکشه چون از من بزرگتره. ولی برای من کاملا طبیعیه ــ بالاخره یکی از دو نفر باید بزرگتر باشه.» به علاوه، جنبه اخلاقی بیشتری داشت. بوریس نمیدانست چگونه با دختری همسن خود رفتار کند. اگر هر دو جوان باشند، نمیدانند چه کنند، با هم ور میروند ولی عاقبت مثل خمیهشببازی میشود. با افراد بزرگتر، وضع کاملا عوض میشود. میتوان به آنها اطمینان کرد، یادت میدهند که چکار کنی، و در عشقشان پایدارند. بوریس هنگامیکه با لولا بود، وجدانش آسوده بود و خود را محق میدید
vahid
مارسل سرش را برشانه ماتیو گذارد و مرد توانست پوست قهوهای و حلقههای آبی زیر چشمانش را ببیند. و با خود فکر کرد: «خدای من، داره پیر میشه.»
و اندیشید او هم پیر میشود. با ناراحتی به روی او خم شد. آرزو میکرد بتواند خود را، و او را، فراموش کند. ولی آن زمانها گذشته بود که میتوانست هنگام صحبت با او خود را از یاد ببرد. ولی متوجه شد که چشمانش باز است، دستهایش را بهم جفت کرد، و زیر سرش قرار داد، و سقف را مینگرد.
vahid