
بریدههایی از کتاب در راه
۳٫۷
(۹)
تو سواری بعدیای که نصیبم شد گیر مردک لاغر و نحیفی افتادم که معتقد بود گرسنگی کنترلشده برای سلامتی خوب است.
محمدحسین
تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانهٔ زندگیاند، دیوانهٔ حرف زدناند، دیوانهٔ نجات یافتن، در یکآن خورهٔ همهچیز هستند، آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند، میسوزند عین آتشبازیهای زردفامی که مثل عنکبوتهایی میان ستارهها منفجر میشوند و وسطشان نور تند آبیرنگی میبینی و همه میگویند «وااای!»
محمدحسین
چون تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانهٔ زندگیاند، دیوانهٔ حرف زدناند، دیوانهٔ نجات یافتن، در یکآن خورهٔ همهچیز هستند، آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند،
کاربر ۲۴۹۷۲۲۷
میخوام با یه دختری ازدواج کنم، تا روحم کنارش آروم بگیره و تا دم پیری کنارِ هم باشیم. نمیشه که تا ابد همینجور بمونیم ــ منظورم اینهمه جنون و ورجهوورجهست. باس بریم یه جایی، یه چیزی پیدا کنیم.
محمدحسین
چیزی نداشتم به کسی بدهم جز همین سرگردانیام.
محمدحسین
قرار شد همهٔ کارهایی را که تابهحال نکردهایم و بیشازحد احمقانه بوده انجام بدهیم.
محمدحسین
هر راهی که زندگی هدایتم کنه میرم.
محمدحسین
ای پروردگار، باید چه کنم؟ به کجا خواهم رفت؟
محمدحسین
یکجورهایی ازش خوشم آمد؛ نه به خاطر اینکه آدم خوبی بود، که بعداً این را ثابت کرد، بلکه به خاطر اشتیاقش به همهچیز.
محمدحسین
پرسیدم «از زندگیت چی میخوای؟» همیشه عادت داشتم از دخترها همین را بپرسم.
محمدحسین
هر چند که رمی با مشکلات شغلی و دردسرهای عشقی زن بدزبانش دستبهگریبان بود، دستکم یاد گرفته بود تقریباً بهتر از هر کسی تو دنیا بخندد، و دیدم که چه حالهایی در فریسکو خواهیم کرد.
محمدحسین
تنها کاری که میخواستم انجام بدهم این بود که بزنم به دل شب و یک جا گموگور شوم، بروم به تمام مملکت سرک بکشم و ببینم هر کس چهکار میکند.
محمدحسین
چشمانش را بست و گفت «عاشقِ عشقم.»
محمدحسین
زندگی خودم را داشتم؛ زندگیِ همیشه غمزده و فلاکتبار خودم را.
محمدحسین
هیچوقت در زندگیام اینقدر غمزده نبودم.
محمدحسین
از فرط ایمانی واقعی به جنون رسیده بود.
محمدحسین
پرسیدم «اد، میخوای با خودت چیکار کنی؟»
گفت «نمیدونم. فعلاً سر میکنم. تهوتوی زندگی رو درمیآرم.»
محمدحسین
همهمان به وجد آمده بودیم، همهمان متوجه بودیم که در حال پشتسر گذاشتن سردرگمی و پوچی هستیم، و قرار است یگانه کردار بزرگوارانهٔ دورانمان را انجام دهیم، حرکت. و حرکت کردیم!
محمدحسین
پلیس امریکا در حال جنگ روانی علیه آن دسته از امریکاییهاست که نمیتواند با سند و تهدید بترساندشان. نیروی پلیسِ ویکتوریایی است؛ از پنجرههای کپکزده سرک میکشد و میخواهد تو همهچیز تفحص کند، و اگر به قدر رضایتْ جرم وجود نداشت، میتواند ابداع کند.
محمدحسین
«مِیفروشی ایدهآل تو کل امریکا پیدا نمیشه. مِیفروشی ایدهآل چیزیه که از درک ما خارج شده. تو سال ۱۹۱۰ مِیفروشی جایی بود که مردا بعد یا حین کار میرفتن تا دورِ هم جمع شن، و فقط هم یه پیشخون دراز بود، نردههای برنجی، تفدان، پیانوِ اتوماتیک، چندتا آینه، و بشکههای آبجو که یه لیوان گندهش پنج سنت بود. حالا فقط فلزهای کروم هست، و زنهای مست و مفعولها، بارمنهای بدعنق، و صاحبمغازههای مضطرب که دوروبر درِ ورودی ول میگردن، و نگران صندلیهای چرمی و قانون هستن؛ یکعالمه جیغوداد بیموقع و سکوت مرگبار موقعی که یه غریبه وارد میشه.»
محمدحسین
ابرهای بزرگ قشنگی بالاسرمان در حرکت بودند، ابرهای دره که باعث میشوند گستردگیِ امریکای مقدسِ روبهویرانی را وجببهوجب و ذرهبهذره حس کنی.
محمدحسین
«نوع بشر یه روزی میفهمه که ما در ارتباط و تماس با مُردهها و دنیای دیگه یا هر چی که اسمش رو میذارین هستیم؛ همین الان هم اگه به قدر کافی ارادهٔ ذهنی داشته باشیم میتونیم پیشگویی کنیم که صدها سال بعد چه اتفاقی میافته و اینجوری جلو فجایع رو بگیریم. وقتی آدم میمیره تو مغزش جهشی انجام میشه که فعلاً هیچی راجعبهش نمیدونیم ولی اگه دانشمندها خودشون رو جمعوجور کنن، یه روزی همهچیز رو در موردش میفهمیم. فعلاً که این آقایون عوضی تنها فکروذکرشون اینه که ببینن میتونن دنیا رو منفجر کنن یا نه.»
محمدحسین
چه حسی دارد وقتی از کسانی دور میشوی و آنها سرجایشان میمانند تا به شکل نقطهای محو شوند؟ ــ این جهان بهغایت عظیم است که ما را به پیش میراند، و خداحافظی است. ولی ما زیر آسمانها به پیش میرانیم به سوی ماجرای دیوانهوار بعدی.
محمدحسین
زمانهست دیگه. همهچی خودش جفتوجور میشه.
محمدحسین
حالا دیگر نه کسی را داشتم، نه چیزی.
محمدحسین
غروبها قدم میزدم. حس میکردم لکهای بر سطح زمین سرخ غمناکم.
محمدحسین
آن بعدازظهر ارغوانی در حالی میان روشناییهای خیابان بیست و هفتم و ولتون تو محلهٔ رنگینپوستهای دِنوِر قدم میزدم که تکتک عضلاتم درد میکردند و آرزو میکردم ای کاش سیاهپوست بودم، به این فکر میکردم که حتا بهترینهایی که دنیای سفیدپوستها عرضه کرده هم برای من به قدر کافی وجد و شعف ندارد، نه زندگی کافی دارد، نه سرخوشی، نه عشقوحال، نه ظلمت، نه موسیقی، نه شبِ کافی.
محمدحسین
آرزو کردم ای کاش مکزیکیای ساکن دِنوِر بودم، یا حتا ژاپنیای فقیر و مجبور به خرکاری، هر چیزی به غیر از چیز ملالتباری که بودم، «مرد سفیدپوست» ای سَرخورده.
محمدحسین
و من میدونم، میدونم که همهچی روبهراه میشه.
محمدحسین
نوازندهٔ تنور چشمهایش را دوخت به خیابان و گفت «ضیافت چه فایده داره، زندگی غمناکتر از اونه که بخوای همهش ضیافت به پا کنی. گندش بزنن! امشب پول ندارم و چیز دیگهای هم مهم نیست.»
محمدحسین
حجم
۴۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
حجم
۴۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان