بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده | طاقچه
تصویر جلد کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده

بریده‌هایی از کتاب پارسیان و من، جلد دوم؛ راز کوه پرنده

۴٫۴
(۶۳)
«سامان تنها در گرو دانایی است و راستی. وضع مردمان یک سرزمین هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر وقتی که خود بفهمند و بجویند و همگی دست به کار شوند...»
منکسر
برای ذهن بیدار، یک جمله بس است امّا برای ذهن خاموش، صد کتاب هم کافی نیست!
پ. و.
«خدا چیزی را که از آنِ مردمی‌است، دگرگون نکند تا آن مردم، خود دگرگون شوند...»
منکسر
مرد غریبه لحظه‌ای برگشت و گفت: «تا پیش از این نام من سپیتمان بود. امّا از آن زمان که خدا مرا برگزید تا بُتان را براندازم، نام مرا نیز تغییر داد. مرا به نام «زرتشت» بشناس!»
روژینا
واین بود تا این‌که نوهٔ دختری ایرج، توسط آفریدون، بزرگ و پرورده شد. نام او منوچهر بود و در نبردی سنگین، انتقام ایرج مظلوم را از برادران نابکارش گرفت و سلم و تور را نابود کرد. منوچهر پس از آفریدون، پادشاه ایران‌زمین شد و از زمان او بود که نبردهای کشور توران با ما آغاز شد و نیز در زمان او بود که آرش کمانگیر ظهور کرد.
منکسر
این سرزمین، راهی طولانی در پیش خواهد گرفت... حس می‌کنم که راهش عجیب و طولانی است. چرا که خاکش گرانبهاست و دشمنانش بسیار! دلیر مردانش فداکار و دانایان و نادانهایش فراوان!
ترنج
او هرگز به قرص کامل ماهی که در آسمان آن شب، درخشیدن آغاز می‌کرد، نرسید. ایران دیگر رستم را نداشت...
ترنج
حکومت دیو بر شما، درحقیقت آینهٔ ترس درون و ناهماهنگی شماست.
پ. و.
«روزی از روزها که سام پهلوان، برای نبردی در کنار منوچهر شاه خوانده شده و به دوردست رفته بود، زال جوان از فرصت استفاده کرد و برای گردش و تفریح به دشتهای اطراف رفت. چند روز پیاپی به‌همراه خدمتکاران و دوستان هم‌سنّ و سالش، اسب تاخت و به شکار پرداخت و به این طریق، آهسته از سیستان خارج شد و به شهر کابل رسید. حضور پهلوان زادهٔ معروف سپید مو، حاکم آن زمان کابل را برآن داشت تا به استقبالش برود. نام حاکم، مِهراب و از نژاد تازیانی بود که در زمان آژی‌دهاک به ایران وارد شدند. او با احترام به زال خوشامد گفت و او را در کاخ خود جای داد. امّا همین، پیامدِ ماجرای دیگری شد که جوانهٔ عشقی گرم و خوش انجام را با خود داشت: عشق رودابه دختر مهراب و همسرش سیندخت به زال جوان!.. زال که سرخوشانه و بی‌هیچ عمدی به کابل وارد شده بود، اسیر عشقی شد که سرانجام، تولد مردی را به دنبال داشت که جهان پهلوان ایران‌زمین بشود. مردی که رستم نام گرفت...»
روژینا
تنها کسانی موفق می‌شوند که دل‌هایشان را صاف می‌کنند و با حقیقت و درستی زندگی می‌کنند و از مشکلات این مسیر نمی‌ترسند.
روژینا
خداوند یگانهٔ دو جهان پیدا و ناپیدا، کسانی را که برای او پاک بشوند و تلاش کنند، کمک خواهد کرد و رستگاری خواهد بخشید.
روژینا
برای ذهن بیدار، یک جمله بس است امّا برای ذهن خاموش، صد کتاب هم کافی نیست!
روژینا
افراسیاب تمام ایران‌زمین را به خاک وخون کشید و تمامی‌مخالفانش را از میان برداشت. طبق تعریف‌های روشنک، آن سال‌ها دوران بسیار تاریک و دشواری برای تاریخ ما بود: ایران، بی‌پادشاه مانده و به ویرانه‌ای بدل شده بود. مردمانش در رنج و گرسنگی به‌سرمی‌بردند و توان مقابله با دشمن مخوف و نیرومند را نداشتند.
پ. و.
امّا با یک شرط می‌توانی به راهت بروی!... رستم کنجکاوانه، چشمان سیاه و درشت‌اش را به زال دوخت و زال به من اشاره کرد و چنین گفت: سیاوش از امروز شاگرد و همراه تو خواهد بود! او را از میان دشواریها عبور بده و از او شاهی نیرومند و خردمند برای آیندهٔ ایران بساز!
پ. و.
من و رستم، سوار بر رخش، گیج و متعجّب از حضور کوتاه امّا قدرتمند مرد غریبه، دور شدن او را نگریستیم. ناگهان رستم فریاد زد: ای مرد! پیش از آنکه بروی، نامت را به من بگو؟ مرد غریبه لحظه‌ای برگشت و گفت: «تا پیش از این نام من سپیتمان بود. امّا از آن زمان که خدا مرا برگزید تا بُتان را براندازم، نام مرا نیز تغییر داد. مرا به نام «زرتشت» بشناس!»
پ. و.
حکومت بر مازندران پهناور، یک مقدار برای دهان اُلاد، بزرگ می‌نمود و من کمی اشتباه کرده بودم! رستم به اُلاد گفت: من در همین لحظه، عهدی را که شاگردم، شاهزاده سیاوش با تو بسته، باطل اعلام می‌کنم و می‌گویم که هر پاداش دیگر و هرقدر طلا و جواهر و ثروت بخواهی، من خودم پرداخت آن را به گردن می‌گیرم. چرا که در راه نجات من بود که چنین پیمانی بسته شد و تاوان غفلت مرا، ایران نباید بدهد!
پ. و.
آن وقت رستم در چشمان من خیره شد و زمزمه کرد: همیشه به این فکر می‌کنم که چرا بعضی از آدم‌ها، آسوده زندگی می‌کنند و برخی در ناامنی و سختی؟ در آن شب عجیب و سرد، در چنین مکان مخوفی، رستم با من درد دل می‌کرد: عدهّای بار کمی را در زندگی به دوش می‌کشند. بار خانواده‌هایی که خود تشکیل می‌دهند و بار مزرعه و گلّه و مال‌هایشان را. امّا عدّه‌ای دیگر باید بارهای بسیاری را تا انتهای عمر، بر پشت خود حمل کنند. بار یک پادشاه، سرزمین، لشکر و بار آسایش مردان و زنان یک کشور را! کمی سکوت کرد و افزود: این را شاید آرش کماندار، برای نخستین‌بار پایه گذاشت و اینک من نیز چنین می‌کنم. رسمی که شاید به اشتباه دنبال کرده‌ام!
پ. و.
من و ایران زمین، روزگار کوتاهی در پناه یکدیگر خواهیم بود و این کوتاهی زمان به دلیل عمر کوتاه من خواهد بود. اگرنه، این سرزمین، راهی طولانی در پیش خواهد گرفت... حس می‌کنم که راهش عجیب و طولانی است. چرا که خاکش گرانبهاست و دشمنانش بسیار! دلیر مردانش فداکار و دانایان و نادانهایش فراوان! تورانیها ما را آسوده نخواهند گذارد. در پس پیروزی، شکستها خواهند آمد و در پی شکست، پیروزی‌ها...
پ. و.
آن وقت، درست زمانی بود که اوضاع این سرزمین بسیار آشفته و درهم بود و من کودکی بسیار نگران بودم! می‌خواستم همه چیز درست شود و سامان بگیرد. مردمان، شاد و خوشبخت باشند و صلح جاری شود. پادشاه، عادل باشد و دستِ دشمن، کوتاه! امّا سیمرغ به من این چنین گفت: «رستم! سامان یک سرزمین و مردمان آن، هرگز با دستان یک کودک و یا حتّی یک مرد بزرگ و دانا، میسّر نخواهد شد...» رستم، نگاهش را در دو چشم من، دقیق کرد و ادامه داد: سیمرغ به درستی چنین گفت: «سامان تنها در گرو دانایی است و راستی. وضع مردمان یک سرزمین هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر وقتی که خود بفهمند و بجویند و همگی دست به کار شوند...»
پ. و.
اینجا ما در میان آنان در غرب و تورانیان و چینیان در شرق قرار داریم. اقوام وحشی «قپ» از شمال و عربان از جنوب بر ما فشار می‌آورند. احساسم به من می‌گوید که بزودی همه چیز تغییر خواهد کرد. ایران به بیداری، نیازمند است. دیر نخواهد بود حمله‌های پی‌درپی بی‌نام و نشانها که می‌خواهند از نبرد با ایران زمین، طلب نام و نشان کنند. دریغا که من تنها در سال‌هایی کوتاه در این سرزمین زندگی خواهم داشت. زمانی که دیگر از پهلوانان نام و نشانی باقی نمانَد وضع روز به روز بدتر خواهد شد. در آن زمان تنها خداوند است که می‌تواند به فریاد این سرزمین برسد. رستم چشمانش را بست و خاموش شد. غصّه‌ای ریشه‌دار، حالا در سرِ بی‌خیال من افتاده بود. رستم، استاد من، چنین غمی را در دل من کاشته بود.
پ. و.
ما دیوها و جادوگرها و اژدها را نابود کرده بودیم... ما افسونها و راههای دشوار را طی کرده بودیم... ما سراسر ایران را زیر پا گذاشته و پادشاه را باز پس آورده بودیم... امّا غصّه و ناراحتی در وجودم موج می‌زد... چشمانم را بستم و به سکوت شب شهر، گوش دادم. تاریکی و سکوت، آرام بخش بود امّا نه کاملاً کافی! بغض، گلویم را می‌فشرد. سرم درد می‌کرد. بدنم در فشار بود و پلکهایم سنگین می‌نمود. سؤالات بسیاری در ذهنم می‌پیچید و من حقیقتاً نمی‌فهمیدم که چه چیز این گونه مرا آزار می‌دهد؟! ما به سلامت رفته و با پیروزی بازگشته بودیم. این می‌بایست شادی بخش می‌شد. امّا من افسرده بودم. سخنان رستم را در ذهنم مرور کردم. مردمان پریشانِ شهر را به یاد آوردم و پادشاه را که بی‌خیال و بی‌اندیشه عمر می‌گذراند...
پ. و.
خوب شد که تو هم به اینجا آمدی! ریه‌های تو هوای مسمومِ گرداگرد قدرت را تنفّس نکند بهتر است! دروغهای کمتری خواهی شنید و حیله‌های اندک تری را خواهی آموخت... سپس آهی کشید و گفت: پدرت قدرت درک حقایق را ندارد پسرم! اگر پسرک معمولی و یا دهقان زاده‌ای بودی هرگز این را دربارهٔ پدرت به تو نمی‌گفتم. امّا تو شاهزاده‌ای سیاوش! پس این را بدگویی من از پدری نزد پسرش ندان. این عبرتگاه توست. باید که تو این چنین نباشی. باید که تو آگاه و دانا و صمیمی بشوی. مردم را بشناس سیاوش عزیزم! از فراز تختگاهِ زرّین، آن‌ها را نخواهی شناخت و حتّی نخواهی دید! امّا با راه رفتن در میان آن‌ها، همه چیز را درخواهی یافت. خانه‌ات را به اندازهٔ خانهٔ مردمان سرزمینت کوتاه و ساده کن. این راز پیروزی حقیقی تو خواهد شد و این شهر، می‌تواند آن را عملاً به تو بیاموزد.
پ. و.
رستم با آرامش بزرگ‌منشانهٔ همیشگی‌اش ادامه داد: ایران سرزمین پرخطری است، ای مردان بلخ! با رفع هر سختی و بلا از آن، دشواری تازه‌ای پدید می‌آید. دشمنان این خاک پهناور و گرانبها، لحظه‌ای دست نمی‌کشند. دژخیمانی که چه از داخل مرزها و چه از بیرون، لحظه‌ای از فکر غارت، دست پس نمی‌کشند. چنین سرزمینی را سال‌هاست که من با دیگر مردان نام‌آورش پاس داشته‌ام.
پ. و.
رستم گفت: ما همگی ایرانی هستیم. ایرانیان نباید برهم تیغ بکشند. غلاف کنید!
پ. و.
وضع مردمان یک سرزمین هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر وقتی که خود بفهمند و بجویند و همگی دست به کار شوند...
maryan

حجم

۲۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

حجم

۲۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان