بریدههایی از کتاب گمشده در غبار
۳٫۹
(۵۰)
من و مینا آرزو داشتیم روزی این یادداشتها را چاپ کنیم و ادبیات خاطرهنویسی را متحول کنیم. و حالا من پشت این میز نشستهام. با دو تا دفتری که روبهرویم است و هدفم از خواندشان فهمیدن علت مرگ میناست.
Mahtab
از شاسیبلند متنفرم که حس بالآنشینی به آدم میدهد.
Mahtab
حرف زدن با او را جزء وظایفم میدانستم ولی از آن وظایفی که مدام به فردا میاندازیم. از آنهایی که از بس سخت است ازشان فرار میکنیم و به سراغ آسانترها و به ظاهر مهمترها میرویم.
Mahtab
«از من رمیدهای و من سادهدل هنوز / بیمهری و جفای تو باور نمیکنم.»
315
«سخت است که دلتنگ شوی، خنده نباشد
مفرد مونث
«مجازاتهای موجود در اسلام برای پاک شدن انسانهاست و متناسب با جرم اِعمال میشه. تعیین مصداق اینکه چه کسی لایق سنگسار هست یا خیر به عهدهٔ ما نیست. ولی اگه این احکام نباشه به همون بلایی گرفتار میشیم که غرب سالهاست گرفتارشه. مرد وقتی از خونه میره بیرون دیگه میترسه سرزده برگرده توی خونه. چون میترسه با صحنهای که دلش نمیخواد مواجه بشه. لازم نیست برید خارج تا این صحبتها رو لمس کنید. میتونید داستانهاشون رو بخونید تا عمق نگرانیشون رو بفهمید کسی که لایق سنگسار چه مرد چه زن مثل یه غدهٔ سرطانی شده. برای گرفتار نشدن همهٔ جامعه باید اون غده رو جدا کرد.»
Shadi M
راز را که به یک نفر گفتی دیگر باید پیِ پخش شدنش را به تنت بمالی. ولی واقعاً از خدا میخواهم این بار قضیه فرق کند. لو رفتن دفتر یعنی پیچیدن حرفها و رازهای مینا توی کل فامیل.
the_soleimani
نمیدانم چرا اینقدر بیحس شدهام. بیشتر شبیه یک افسانه است. یک فیلم سینمایی که دارم میبینمش و میگویم: «ولش کن بابا فیلمه.» ولی انگار راستی راستی است اینها.
Mahtab
یاد آیاتی میافتم که خداوند بر پیامبر (ص) نازل میکرد و میفرمود مبادا جان بدهی از غصهٔ هدایت نشدن اینها. همانطوری شدهام. لبهٔ ایستگاه جان دادن.
Mahtab
«تنم از حس دستهای تو داغ / گیسویم در تنفس تورها.»
Mahtab
صلاح؟ مصلحت؟ چقدر مصلحتاندیشی کردیم که کارمون به اینجا رسید...»
لیلا جون! آروم باش. به این فکر کن که کجاها مصلحتاندیشی نکردیم و کارمون به اینجا رسید.
Mahtab
بقیه را مبهوت و متفکر رها کردم و رفتم سر کلاس. ولی صدای نسرین توی مغزم پیچوتاب میخورد: «شما هم اگه نظری دارین بگین.» چرا ما عادت کردهایم فقط جبههگیری کنیم؟
Mahtab
باید خونسرد میبودم. مثل مادرهایی که وقتی بچهشان حرف زشتی میزند الکی خودشان را خونسرد نشان میدهند. چون باید بدهند. ولی دلشان در همان لحظه دارد بالا و پایین میرود.
Mahtab
کمی که جلوتر رفتم روی یک میز و صندلیِ که محل شطرنج و احتمالاً پاسور بود افتادم. سرم را روی میز درست روی زمینهٔ شطرنج گذاشتم و به حال زندگیِ کیشومات شدهام گریه کردم.
Mahtab
برگهای زرد زیر پاهایم قرچقرچکنان خُرد میشدند. بالأخره باید اعصابخردیام را سر یکی خالی میکردم. چه کسی بهتر از آن برگهای مردنی.
Mahtab
دور و برم نگاه میکردم که قفل شدم روی سیوسه پل که بیجان خودش را روی مسیر زایندهرودِ خشک بهزور نگه داشته بود. عشق را باید از این پل یاد بگیرم. به امیدِ گذر معشوقش هنوز خودش را زنده نگه داشته.
Mahtab
بعد از چند سال این را میچشیدم. یک نفر که زندهات میکند. حتی بازدم بیاکسیژنش برای نفس کشیدنت بس است
Mahtab
نباید بنویسم. نمیدانم اسمش را میشود شرم گذاشت یا یک چیز دیگر. ولی اصلش این است که نمیدانم باید بهخوبی بنویسم آن شب را یا نه. شبِ خوبی بود برایم یا ترسناک. افتادم توی زنجیرهٔ بیپایان نمیدانمها. حس میکنم دارد دورم میپیچد. خفهام میکند. دیگر مثل قبل نیستم. یک دختر پاک. باید اسمم را عوض کنم. گناهکار، بدکاره. امشب اصلاً نتوانستم توی آیینه نگاه کنم. از خودم بدم میآید. یا شایدم میترسم. به گمانم تا صبح بیدارم. نمیتوانم از دست این زنجیر خلاص شوم.
آسمان
«با دلبر دیوانه بگویید بیاید / دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید».
315
«سخت است که دلتنگ شوی، خنده نباشد / مهمان تو جز حسرت ناخوانده نباشد
در برکهٔ تنهایی تو، نیمهشبی سرد / جز زورق مهتاب فریبنده نباشد.»
315
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۴ صفحه
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۴ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
۳,۶۰۰۷۰%
تومان