بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۹)
خانما چیزای سنگین نباید بردارن
این قانون حتما مال دخترهای پولدار بود چون در خانه ما، مامان چیزهای سنگین را برمیداشت و این آقاجان بود که دست به سیاه و سفید نمیزد. نکند آقاجان تصور میکرد دختر پولدار است؟
pegah
مولکولهای فشرده شده به اکسیژنهای دم در دهانم میگویند «نیاین جا نیست» و یکی از مولکولهای گازهای نجیب، با احساس مسوولیت، دستهایش را تا چند اربیتال باز کرده و در آن شلوغ پلوغی، سر بقیه مولکولها داد میزند «خواهرا از این ور، برادرا از اون ور» و در همان حال نگران است مبادا اکسیژنها و هیدروژنها با هم ترکیب شوند و یکی داد میزند «لطفا راهِ باز کنین این مولکول بارداره» و یکی دیگر از مولکولها به مولکول کناریاش میگوید «چرا سِلّی مِزنی؟» و دیگری هم میگوید «شرمنده الکترونِم انقد چرخید سرش گیژ رفت، از جاش دَر شد خورد بهت» و مولکولی دیگر به مولکولی که به او چسبیده میگوید «چُمبولی مگیری؟» و دومی میگوید «چمبولی کجا بود، گفتم برای یک کار خیر مزاحمت بشیم ایشالا اگه صلاح بدانی با هم پیوند کولانسی تشکیل بدیم» و مولکول اولی میگوید: «اشتباه گرفتی من خودم دنبال پیوندم، باز تو به من مِگی؟ اصلا بیا بریم پشت کوچه مندلیف، اونجا یک پیوند کوولانسی بهت نشان بدم که چی» مولکول پیری که شبیه بیبی مولکولهاست، به من فحش میدهد «خا جانِمّرگ کمتر بخور جا نداریم ارتعاش کنیم» و بعد برای بقیه مولکولهای جوان خالیبندی میکند که «قدیمزمان ارتعاش مکردیم به قدِ منبع آب، مثل الان نبود که نتانیم تکان بخوریم که» و بعد با بقیه مولکولهای پیر از خاطرات ارتعاشات زمان قدیم با هم حرف میزنند...
Samantha
یکی از فرشها را بالا دادم تا شاید مامان پولی قایم کرده باشد و بروم ساندویچ بخورم. بیبی با اخم گفت:
- محسن؟ باز مخوای بری سانجیوید بخوری؟
- ها بیبی... برای تو هم مگیرم
لحن بیبی عوض شد و با مهربانی گفت: خا باشه. زیر اونیکی فرشه
N.gh
- کیه؟
- منم
این سوال و جوابِ همیشگی پشت همه درهای بسته بود و باز، همیشه هم بدون اینکه کسی بداند پشت درِ واقعا کیست، در باز میشد.
Dayana
عصر میخواستم درس بخوانم. کتاب شیمی را که باز کردم، قیافه آقای اشرفی با دبّههایش آمد جلوی چشمم. کتاب تاریخ را که برداشتم کل قوم و خویشهای منیژه خانم از مینیبوس پیاده شدند. کتاب فیزیک را که باز کردم با دیدن فصل ماده و فشار، به یاد مادر قدرت پلنگ افتادم که میخواست با یک ضربه، حاصلضربِ نیرو و جابجایی را به من بیاموزد و هر صفحه از کتاب زیست شناسی را که ورق میزدم، قدرت پلنگ داشت دنبال یک جانور دیگر میدوید.
سارینا
زنگ تعطیلی که خورد همه داشتیم با خوشی از مهد علم و دانش فرار میکردیم
مادلین
توی خانه ما گیر از بین نمیرود بلکه فقط از فردی به فرد دیگر انتقال پیدا میکند،
n re
نکند بیبی «خفخف» سردسته توزیع فیلمهای ویدئویی است و ما خبر نداریم؟ نکند توی همان چادرشب و کفنی که از مکه آورده، یواشکی ویدئو قایم کرده و وقتهایی که ما نیستیم، فیلم پر میکند و به غلامعلی و سایر سالمندان محله کرایه میدهد؟
Samantha
این دفعه از دبیرستان به خانه را از کوتاهترین مسیر ممکن آمدم. نصف راه هم سعید زیربغلم را گرفت. نه اینکه واقعا آنقدر حالم بد باشد. میخواست جلوی دخترها نشان دهد که چه آدم کمککنی است. من هم با کمی تمارض ادای کسانی را که به محبت نیاز دارند، درمیآوردم اما باز هم کسی به ما نگاه نکرد.
- حالا اگه حواسمان نبود و زیپ شلوارمان باز بود، همه نگاه مِکردن و مرفتن تو خانههاشان تعریف مِکردن که آبرومان بیشتر بره
- فکر بدی هم نیست
- سعید خاک تو سرت. نکنی این کارهها
- باور کردی؟
گل رز
نفر بعدی دایی بود که بعد از اینکه آرایشگر کلی روی او کار کرد و مواد مختلفی به صورت و موهایش زد، هیچ تغییری در قیافهاش ایجاد نشد و به طور عملی نشان داد حاصل صفر در هر عددی باز هم صفر است.
Marie Rostami
بیبی گفت: «بعد مرحوم رجبعلی دستِ منِ گرفت گفت بیا با هم کردی برقصیم....»
جودیآبــوت
از خدا خواسته بودم آن روز یکی گوشه چشمی به من داشته باشد و مرا انتخاب کند اما قطعا منظورم مراد کمیتهای نبود. در حالیکه با ترس و لرز داشتم میرفتم طرف ماشین، توی دلم داشتم قسم میخوردم که «خدایا من از فردا دیگه به هیش دختری نگاه نمکنم و همین امروز همه نماز قضاهامِ با هم مخوانم»
- سوار شو هم کارت دارم هم برسانمت
از لبخندی که مراد به روی لب داشت، خیالم راحت شد که کار خاصی با من ندارد و لازم نیست حالا همین امروز نماز قضاهایم را بخوانم و بعدا هم فرصت هست
سارینا
من اراده کنم خیلی از دخترا هستن که حاضرن برای زندگی با من بمیرن»
باز خواستم بگویم اگر با تو زندگی کنند زودتر میمیرند
Dayana
خداییش وقتایی که غذای خوشمزه مخورم حواسم به خودم نیست»
- پس حواست کجایه؟
- حواسم به اینه که بقیه از غذام نخورن
Fatemeh Kiayi
به جای حرفهای قدرت به این داشتم فکر میکردم الان در کل فضای دهانم شاید فقط به اندازه چند مولکول فضا باقی مانده و مولکولهای فشرده شده به اکسیژنهای دم در دهانم میگویند «نیاین جا نیست»
جودیآبــوت
همین چند روز پیش هم که میخواست مثل بروسلی نانچیکوبازی کند، خدا به مادرش رحم کرد و نانچیکو از کنار صورتش پرت شد اما خدا به پدرش رحم نکرد و به میان پاهای او خورد. البته باز هم خدا رحم کرد!
N.gh
تنها کسی که تشویقم کرد احسان بود: «آفرین صدآفرین عموی خوب و نازنین سر در هوا سُم بر زمین!»
N.gh
هرچقدر محض خودشیرینی همدیگر را جلوی دخترها ضایع میکردیم، هر چقدر جلوی دخترها هم را به سمت دیوار یا تیر چراغ برق هل میدادیم تا طرف عین مگس به دیوار بچسبد و کسی که از روبرو میاید ناخواسته نیشش باز شود، هر چقدر به هم پشت پا میانداختیم تا یکی از ما بخورد زمین و دختری که از روبرو میآید حس کند در آینده چه همسر شوخ و بانمکی خواهد داشت، باز هم فایدهای نداشت که نداشت.
گل رز
یکبار قدرت پلنگ بعد از دیدن یک فیلم ژان کلود میخواسته پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کند اما به قول دایی اکبر یکی دیگر از اعضایش سیصد و شصت درجه بازتر شده بود. یک بار دیگر هم به تقلید از فیلمها میخواست یک سنگ مرمر را با دست بشکند اما به جای شکستن اجسام سخت با دست، شکستن دست با اجسام سخت اتفاق افتاده بود.
N.gh
آقای اشرفی باز هم با وسواس داشت با آبِ جو، لاستیکهایش را تمیز میکرد.
- هیچی مثل آبِ صدراباد اینا رِ تمیز نمکنه
- ها چون اون بالا بعضیا با همین آبِ جو، کهنه بچههاشانِ مشورن، آبش برای شستن ماشین ویتامین داره
مها
پارچ آب را برداشتم و با دهان از گوشهاش که مخصوصِ خودم بود، میخواستم آب بخورم که بیبی گفت: «جانِمّرگ با پارچ آب مخوری؟»
قبل از اینکه جواب بدهم فورا تذکر ضدبهداشتیاش را گفت: «از اون طرفِ مالِ من نخوریها»
- مگه تو با پارچ مخوری؟
- نه! مگه تو با پارچ مخوری؟
- منم نه!
عاطفه
تمام اکسون-دندریتهای مغزم با سرعت هر چه تمامتر داشتند برای نجات خودم و دایی با سرعت صد دروغ در ثانیه سیناپس تشکیل میدادند.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
خوشبختانه دیگر کسی به من گیر نداد و به غذا خوردن مشغول شدیم و چون در خانه ما گیر از بین نمیرفت بلکه فقط از فردی به فرد دیگری منتقل میشد
SARA
مادرش از پشت در پرسید:
- کیه؟
- منم
این سوال و جوابِ همیشگی پشت همه درهای بسته بود و باز، همیشه هم بدون اینکه کسی بداند پشت درِ واقعا کیست، در باز میشد.
SARA
من و آقای اشرفی عین زبانبستههای حرف گوش کن دستور را اجرا کردیم. فقط مانده بود منیژه خانم و زُلی برای سپاس از زحمتهایمان، جلوی من و آقای اشرفی علوفه بریزند و ما دو نفر هم در حال نشخوار کردن به عنوان تشکر، دممان را تکان بدهیم.
N.gh
مراد کمیتهای که همچنان به قدرت نگاه میکرد، به رانندهاش گفت: «خدایی ببین! تا الان داشت با کفشای لخه مثل قیصر راه مرفت یکهو از روی جوب که پرید راه رفتنش مثل اوشین شد. مِگی کیمونو پوشیده داره با دمپایی چوبی راه مره. فکر کنم تنظیم جاسازیش بهم خورده»
محمد
به کنایه زلیخا گفت: «اون درِ کِتریا سنگینن، یکوقت خسته نشی»
- خانما چیزای سنگین نباید بردارن
این قانون حتما مال دخترهای پولدار بود چون در خانه ما، مامان چیزهای سنگین را برمیداشت و این آقاجان بود که دست به سیاه و سفید نمیزد. نکند آقاجان تصور میکرد دختر پولدار است؟
محمد
تا نانوایی دویدم. خیلی شلوغ نبود ولی حوصله ایستادن در صف نداشتم. با گفتنِ اینکه دبیرستانم دیر شده و باید حتما زودتر بروم و امروز امتحان داریم، بقیه حتی نیم سانتیمتر هم جابجا نشدند.
مها
مامان جلو آمد و گفت «لازم نکرده» و بعد از سلام، به مادر قدرت پلنگ گفت: «با پسرِ من چکار داری؟ ما توی فامیل به سرش قسم مخوریم»
باید برای مادر قدرت پلنگ روشنگری میکردم که احتمالا منظورش این است توی فامیل وقتی بخواهند دروغ بگویند به سرِ من قسم میخورند.
گل رز
خداییش وقتایی که غذای خوشمزه مخورم حواسم به خودم نیست»
- پس حواست کجایه؟
- حواسم به اینه که بقیه از غذام نخورن
n re
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان