بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب‌خوان | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب‌خوان

بریده‌هایی از کتاب کتاب‌خوان

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۰ رأی
۳٫۷
(۱۰)
بالاخره زمانی رسید که به هرکجا که می‌رفتم، دیگر خاطرهٔ او همراهی‌ام نمی‌کرد. ماند در پشت سرم، همان‌طور که وقتی قطاری از ایستگاه بیرون می‌رود، شهر را پشت سر می‌گذارد. همان‌جاست، پشت سرتان. می‌توانید هم برگردید و مطمئن شوید که واقعاً همان‌جاست. اما چرا باید این کار را بکنید؟
کاربر ۷۲۴۹۰۲
اولش به این خاطر می‌خواستم داستانمان را بنویسم که از دستش خلاص شوم. اما حافظه‌ام برای این کار همراهی نمی‌کرد. بعد متوجه شدم که داستان ما از ذهنم می‌گریزد، و من می‌خواهم با نوشتن' نگهش دارم، اما آن‌هم نتوانست آن خاطرات را بند کند. چند سالی داستانمان را به حال خودش رها کردم. بعد دوباره با آن رفیق شدم. و داستانمان برگشت؛ جزءبه‌جزء و به شکلی کامل و پیوسته و مرتبط که دیگر غمگینم نمی‌کرد. مدت‌ها فکر می‌کردم که چه داستان غم‌انگیزی است. نه اینکه حالا فکر کنم داستان شادی است. اما فکر می‌کنم که واقعی است، و به همین خاطر دیگر این سؤال که آیا غم‌انگیز است یا شاد، هیچ اهمیتی ندارد.
کاربر ۷۲۴۹۰۲
«چیزهایی هست که انسان نباید خودش را درگیر آن‌ها کند، مادامی‌که زندگی و جسمش در معرض خطر نیست، باید از آن فاصله بگیرد.»
بهنوش
حقیقتِ آن چیزی که می‌گویید، در همان چیزی است که انجام می‌دهید.
باران
احساس کردم طرد شده‌ام و مرا از دنیای واقعی که مردم در آن زندگی می‌کنند، کار می‌کنند و عشق می‌ورزند، بیرون کرده‌اند.
mina3062
با کمترین تحریک عاطفی'‌ بغض گلویم را می‌گرفت؛ اعم از اینکه مستقیماً به خودم مربوط می‌شد و یا اینکه به فرد دیگری ارتباط پیدا می‌کرد. گاهی اوقات صحنه‌ای از یک فیلم نیز کافی بود تا این اتفاق بیفتد. وجود همزمانِ بی‌عاطفگی شدید و نازک‌دلیِ مفرط' حتی برای خودم هم عجیب بود
mina3062
درواقع چاره‌ای نبود جز اینکه انگشتم را طرف هانا بگیرم. اما انگشتی را که طرف هانا می‌گرفتم، درواقع برمی‌گشت به خودم. من عاشقش بودم. و نه‌تنها عاشقش بودم، بلکه انتخابش کرده بودم. سعی کردم به خودم بگویم وقتی هانا را انتخاب کردم، اطلاعی ازآنچه انجام داده بود،‌ نداشتم. سعی کردم خودم را بگذارم در همان حالت عشق معصومانه‌ای که بچه‌ها نسبت به پدر و مادرشان دارند. چراکه عشق به پدرومادر تنها عشقی است که مسئولیتی برای آدم به وجود نمی‌آورد.
کاربر ۷۲۴۹۰۲
چیزهای زیادی در او وجود داشت که من دوستشان داشتم. دلم می‌خواست همهٔ چیزهایی را که از او دوست دارم، به او بگویم
mina3062
جور دیگری باهم آشنا شده بودیم و مهر و محبتمان عمق و معنی تازه‌ای پیدا کرده بود
mina3062
بالاخره زمانی رسید که به هرکجا که می‌رفتم، دیگر خاطرهٔ او همراهی‌ام نمی‌کرد. ماند در پشت سرم، همان‌طور که وقتی قطاری از ایستگاه بیرون می‌رود، شهر را پشت سر می‌گذارد. همان‌جاست، پشت سرتان.
mina3062
دلم می‌خواست از من بسیار دور باشد،‌ آن‌قدر دور که فقط در خاطراتم او را بجویم؛
mina3062
اما چیزی که حقیقتاً غیرمنتظره بود، از بیرون وارد نمی‌شد، از درون رشد می‌کرد، تأیید می‌شد و موردقبول قرار می‌گرفت.
mina3062
ازآنجایی‌که همیشه می‌بایست جوری خودش را پنهان کند، هیچ‌وقت نمی‌توانست کاملاً رک و راست باشد، و خودش باشد،
mina3062
حتی اگر به خاطر خیانت به یک جنایت‌کار مقصر شناخته نشوم، بازهم مقصرم
mina3062
اتاق کار پدرم فضای بسته‌ای بود که کتاب‌ها، کاغذها، افکار، پیپ و دود سیگار در آن برای خودشان حوزهٔ اقتداری ایجاد کرده بودند که با دنیای بیرون متفاوت بود.
mina3062
«بهار از نو پرچم آبی خود را در هوا به اهتزاز درمی‌آورد.»،
mina3062
این‌ها ساعات بدون خوابند، اما نه ساعات بی‌خوابی، ساعات نقصانی نیستند، ساعات فراوانی‌اند. اشتیاق‌ها، خاطره‌ها، ترس‌ها و لذت‌ها' هزارتوهایی می‌سازند که بیمار در آن‌ها گم می‌شود و پیدا می‌شود و گم می‌شود. این‌ها ساعاتی هستند که همه‌چیز در آن‌ها امکان‌پذیر می‌شود، خوب یا بد.
mina3062
اگر نگاه کردنِ با میل' به کسی به همان بدیِ ارضای آن میل است و اگر یک خیال‌پردازیِ آگاهانه مثل انجام آن خیال' بد است، اصلاً چرا خود آن عمل و واکنش طبیعی آن بد باشد؟ هر چه که روزها می‌گذشتند، بیشتر متوجه می‌شدم که نمی‌توانم افکار گناه‌آلود را به کنار بگذارم، ضمن اینکه در این مورد' به دنبال خودِ گناه بودم.
mina3062
عصبانی به نظر نمی‌رسید یا متعجب یا حاکی از تمسخر... و هیچ‌کدام از چیزهایی که به خاطرشان وحشت داشتم. خسته بود.
mina3062
پدرم؛ چرا ما باید همهٔ زندگی‌اش می‌بودیم؟ ما رشد می‌کردیم و به‌زودی بزرگ می‌شدیم و خانه را ترک می‌کردیم.
mina3062
روزها که بلندتر می‌شدند، من هم بیشتر می‌خواندم و می‌توانستم تا تاریک‌روشن شدن هوا آنجا بمانم. وقتی به‌آرامی به خواب می‌رفت، و صدای ارهٔ توی حیاط ساکت می‌شد، و توکایی می‌خواند و رنگ اشیاء داخل آشپزخانه این‌قدر محو می‌شد که تنها سایه‌روشنی از آن‌ها باقی می‌ماند، من کیف دنیا را می‌کردم.
mina3062
پدرم؛ چرا ما باید همهٔ زندگی‌اش می‌بودیم؟ ما رشد می‌کردیم و به‌زودی بزرگ می‌شدیم و خانه را ترک می‌کردیم.
mina3062
چقدر اشتیاق آن شب‌ها را داشتم. پیش خودم خیال می‌کردم که می‌توانیم شب‌ها در کنار یکدیگر بگذرانیم، از هر دری حرف بزنیم، از خوبی‌های زندگی لذت ببریم، صبح‌ها را باهم بلند شویم و شب و روزمان را با بهترین خاطرات سپری کنیم. اما این‌طور نشد
mina3062
گرما بین خانه‌ها گیر بود، پهن شده بود روی مزارع و باغ‌ها و بالای آسفالت می‌درخشید. گیج و منگ بودم.
mina3062
به حرف‌هایشان گوش دادم و دیدم چه‌حرف‌های مسخره و بی‌سروتهی می‌زنند!
mina3062
انگار اصلاً کس دیگری عاشق او شده بود و دنبالش رفته بود. کسی که خوب می‌شناختمش، اما من نبودم. انگار به همراه بقیه ایستاده بودم بیرون و خودم را تماشا می‌کردم
mina3062
پدرم آدم ساکتی بود؛ نه می‌توانست احساسات خودش را به ما بچه‌ها نشان بدهد و نه با احساساتی که ما نسبت به او داشتیم، ارتباط برقرار می‌کرد. مدت‌ها تصور می‌کردم که در پشت این رفتار ساکت' ثروتی نامکشوف از گنج‌های پنهان وجود دارد. اما بعدها مانده بودم که آیا اصلاً چیزی پشتش وجود داشته یا نه
mina3062
گاهی اوقات فکر می‌کردم که ضدیت با گذشتهٔ نازی دلیل اصلی جنبش دانشجویی نبود، بلکه این تنها راهی بود که می‌توانست اختلاف میان نسل‌ها را نشان دهد. توقعات از پدر و مادرها، که هر نسلی باید خود را از آن‌ها خلاص کند
mina3062
من عاشقش بودم. و نه‌تنها عاشقش بودم، بلکه انتخابش کرده بودم.
mina3062
اما قیافهٔ حق‌به‌جانب و متکبرانه‌ای که اغلب در آن‌ها می‌دیدم،‌ از کجا ناشی می‌شد؟ چطور می‌شود آدم احساس گناه و شرمندگی کند و در همان حال قیافه‌ای حق‌به‌جانب بگیرد؟
mina3062

حجم

۱۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۱۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان