بالاخره زمانی رسید که به هرکجا که میرفتم، دیگر خاطرهٔ او همراهیام نمیکرد. ماند در پشت سرم، همانطور که وقتی قطاری از ایستگاه بیرون میرود، شهر را پشت سر میگذارد. همانجاست، پشت سرتان. میتوانید هم برگردید و مطمئن شوید که واقعاً همانجاست. اما چرا باید این کار را بکنید؟
کاربر ۷۲۴۹۰۲
اولش به این خاطر میخواستم داستانمان را بنویسم که از دستش خلاص شوم. اما حافظهام برای این کار همراهی نمیکرد. بعد متوجه شدم که داستان ما از ذهنم میگریزد، و من میخواهم با نوشتن' نگهش دارم، اما آنهم نتوانست آن خاطرات را بند کند. چند سالی داستانمان را به حال خودش رها کردم. بعد دوباره با آن رفیق شدم. و داستانمان برگشت؛ جزءبهجزء و به شکلی کامل و پیوسته و مرتبط که دیگر غمگینم نمیکرد. مدتها فکر میکردم که چه داستان غمانگیزی است. نه اینکه حالا فکر کنم داستان شادی است. اما فکر میکنم که واقعی است، و به همین خاطر دیگر این سؤال که آیا غمانگیز است یا شاد، هیچ اهمیتی ندارد.
کاربر ۷۲۴۹۰۲
«چیزهایی هست که انسان نباید خودش را درگیر آنها کند، مادامیکه زندگی و جسمش در معرض خطر نیست، باید از آن فاصله بگیرد.»
بهنوش
درواقع چارهای نبود جز اینکه انگشتم را طرف هانا بگیرم. اما انگشتی را که طرف هانا میگرفتم، درواقع برمیگشت به خودم. من عاشقش بودم. و نهتنها عاشقش بودم، بلکه انتخابش کرده بودم. سعی کردم به خودم بگویم وقتی هانا را انتخاب کردم، اطلاعی ازآنچه انجام داده بود، نداشتم. سعی کردم خودم را بگذارم در همان حالت عشق معصومانهای که بچهها نسبت به پدر و مادرشان دارند. چراکه عشق به پدرومادر تنها عشقی است که مسئولیتی برای آدم به وجود نمیآورد.
کاربر ۷۲۴۹۰۲
حقیقتِ آن چیزی که میگویید، در همان چیزی است که انجام میدهید.
باران