این روزها به خودم که میآیم ایستادهام کنار پنجره. نمیدانم هم کی آمدهام. مثل عینکم که همیشه میدانم روی میزم است و هیچوقت یادم نمیآید کی گذاشتهامش آنجا.
mina
نمیدانم وقتی چیزی را میفهمی شروع ماجراست یا همهچیز تمام شده.
مهدیه
این روزها به خودم که میآیم ایستادهام کنار پنجره. نمیدانم هم کی آمدهام
mina
نباید بخوای تغییرش بدی.
khorasani
«همیشه کنارش باش. نه فقط وقتهایی که خودت میخوای. میفهمی چی میگم؟»
khorasani
زن گفت:
«توی این هوا؟ مگر کسی هم بیرون میآید؟»
مرد روی مبل لم داد و دستهٔ کاغذ روی میز را برداشت.
«پس چه فکر کردی! این هوا قشنگیاش به بیرون رفتن است. باید بیایی تا ببینی راه رفتن روی برفهای تازه چه مزهای دارد. یک بار که بیایی دیگر خوشت میآید.»
khorasani
مثل باران نیست. توی خانه هم باشی صدای باران را میشنوی. حتا نصفهشب بیدارت میکند. نه مثل برف که بیصدا همهجا مینشیند و صبح که میبینی، زبانت بند میآید.
khorasani
«صدای باران، هیچکس هم که توی خیابان نباشد خودش دلگرمی است. اما حالا انگار همهچیز مرده، چرا برف صدا ندارد؟»
khorasani