بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ابوطاها | طاقچه
تصویر جلد کتاب ابوطاها

بریده‌هایی از کتاب ابوطاها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۳ رأی
۴٫۳
(۳۳)
بچه‌ها درسته شهادت آرزوی هر بچه بسیجی هست اما دعا کنید حالا حالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم شهادت بمونه ایشالله تو تلاویو زمان فتح فلسطین اونجا شهید بشیم. خیلی حال می‌ده که تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشیم، من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشم. فعلاً باید بریم پدر این تکفیری‌های بی‌پدر مادر رو در بیاریم که زورشون به چهار تا زن و بچهٔ بی‌گناه رسیده. وجود دارن بیان با شیر بچه‌های امیرالمومنین در بیفتند. هر کدوم از ماها باید حداقل صد تا تکفیری رو به درک واصل کنیم.
ss,мσѕтαғαvι
من باید زمان جنگ شهید می‌شدم، حیف شد سنم کم بود. تا ما به خودمون بجنبیم جنگ تموم شد. اما انشالله لطف خداوند همیشه هست و هنوز هم فرصت شهادت هست، من باید با شهادت از دنیا برم. دوست ندارم غیر از این سرنوشت دیگری برام رقم بخوره. برای من مردن تو بستر ننگه.
کاربر ۱۲۳۱۰۸۲
حرم که بودیم، مجتبی کرمی خیلی هراسان بود. گفتم مجتبی چته؟! نگرانی؟! گفت: روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم تا برگشتم براش کادو ببرم، اما پیدا نکردم. شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا بود که پیکر مجتبی رو برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خون بابا بود!
hosseini
هر بار بهانه‌ای برای کمک به مردم پیدا می‌کرد. خدمت به خلق خدا رو وظیفه‌اش می‌دانست و این حدیث رو خیلی خوب عمل می‌کرد که امام صادق (ع) فرمودند: خدای متعال می‌فرماید: مردم خانواده من هستند، پس محبوب‌ترین آنان نزد من کسانی هستند که با مردم مهربان‌تر و در راه برآوردن نیازهای آنان کوشاتر باشند.
nasim
حرم که بودیم، مجتبی کرمی خیلی هراسان بود. گفتم مجتبی چته؟! نگرانی؟! گفت: روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم تا برگشتم براش کادو ببرم، اما پیدا نکردم. شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا بود که پیکر مجتبی رو برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خون بابا بود!
hosseini
خداوند فرموده است: که جهاد یک دریچه خاص برای اولیای خداست. متعدد در احادیث و روایات هم این مضامین را داریم. آنقدر فضیلت و نتایج مهمی دارد که امیرالمومنین (ع) در جنگ اُحد، وقتی از جنگ، با آن همه زخم برگشت، گریه کرد. با آنکه ایشان معصوم بود، اما آن چیزی که باعث خشنودی امیرالمومنین (ع) شد، مژده شهادت بود که پیامبر به ایشان دادند. لذا آخرین جمله امیرالمومنین (ع) پس از ضربه‌ای که بر فرق شان وارد شد «فزت و رب الکعبه» بود.
Fatemeh Moez
گفت ایشون شهید محمد غفاری هستند و خیلی از خاطرات محمد را برای من تعریف کرد. اینکه دانشجوی پزشکی بوده و انصراف می‌ده و استخدام سپاه می‌شه و در یگان ویژه سپاه مشغول خدمت می‌شه. کتاب خاطراتش بنام پرواز در سحرگاه رو بهم معرفی کرد و توصیه کرد که حتماً مطالعه کنم.
Fatemeh Moez
تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم: السلام علیک یا بنت امیرالمؤمنین...
Fatemeh Moez
تو پادگان سوریه که بودیم اوقاتی که از تمرینات بر می‌گشتیم دور هم می‌نشستیم و درد دل می‌کردیم آقا مجید می‌گفت اگر من برگردم تمام هزینه رفت و برگشتم به سوریه رو کامل می‌دم. من راضی نیستم سربار این نظام باشم. من تمام افتخارم این است که سرباز کوچکی برای نظام هستم. من این خاطره رو می‌خوام هر جا که صدایم می‌رسه با تمام وجود فریاد بزنم: مدافعان حرم، نه تنها برای پول نرفتند بلکه امثال آقا مجید؛ سید میلاد و خیلی‌های دیگر حتی حاضر بودند هزینه‌های رفت وآمد خودشون رو هم از جیب بدهند.
nasim
استاد، کاری کرده بود که بعضی از بچه‌ها حتی با وضو وارد سالن ورزش می‌شدند. پایان باشگاه رو هم استاد ما رو دور هم جمع می‌کرد و مباحث اخلاقی مختلفی رو مطرح می‌کرد که غالبا از کتاب نهج البلاغه بود. احکام مورد نیاز جوانان رو می‌گفت، از قرآن نکاتی که به درد زندگی می‌خوره شرح میداد، نوع بیانش هم خیلی جذاب و گیرا بود. بسیاری از بچه‌ها رو میشناسم که نماز خوندن و مسجدی شدن رو از برکت شاگردی آقا مجید دارند. من خودم با بعضی از بچه‌ها مشکل شخصی داشتم و همیشه تو حین مبارزه حسابی از خجالت بچه‌ها در می‌اومدم و ضرباتی رو به قصد کتک به بچه‌ها می‌زدم!! آقا مجید موضوع رو که فهمید خیلی با من حرف زد. شرمنده شدم. خیلی توصیه می‌کرد و می‌گفت: صبر داشته باش، گذشت داشته باش. همیشه می‌گفت: هیچ وقت ورزش رو به خاطر زور آزمایی و زورگویی و ... انجام نده. خیلی وقت‌ها میشه مشکل و دعوایی رو که قراره پیش بیاد با صحبت کردن و گذشت کردن از بین برد. اینقدر اتفاقات ناگواری در درگیرهای کوچک پیش آمده که باعث پشیمانی‌های بزرگی شده.
hosseini
هر کسی برای خدا مهاجرتی انجام بدهد، از آنجایی که این مهاجرت برای خداست ولو اینکه در میدان جنگ هم شهید نشود، شهید است.
Fatemeh Moez
خیلی شور و شوق داشت. سینی شربت رو با احترام جلوی عزادارها می‌برد و خدمت می‌کرد. این کار رو خیلی دوست داشت. می‌گفت می‌خوام برای نوکرای امام حسین (ع) سقایی کنم.
Fatemeh Moez
یک موتور داشت که فروخت و اسم من را نوشت دانشگاه علمی کاربردی. بعضی از روزها که کلاس داشتم، بین دو کلاس فلاکس چایی و عصرانه می‌آورد دانشگاه که با هم بخوریم. زنگ می‌زد می‌گفت: بیا پایین گلویی تازه کن. وقتی هم طاها به دنیا آمد، طاها را نگه می‌داشت که من به درس‌هایم برسم.
nasim
وقتی هم که منزل مان مهمان می‌آمد درست کردن بخشی از غذا با من بود و بخش دیگری هم با مجید. وقتی هم که میهمان‌ها می‌رفتند؛ اجازه نمی‌داد ظرف‌ها را بشورم، میگفت خسته شده‌ای باشه برای فردا، صبح که از خواب بیدار می‌شدم مجید همه ظرف‌ها را تمیز شده بود!
nasim
فرمانده وقت دانشگاه امام حسین (ع) از ایشان پرسید که برنامه شما برای بعد از این چیست؟ سردار همدانی چند ثانیه تامل کردند و گفتند: بنده از قبل انقلاب مجاهد بودم و الان قریب چهل سال است جهاد میکنم. ولی بعد از این می‌خواهم کاری کنم که یقین دارم از این چهل سال مجاهدت بالاتر است و اجر و ثواب بیشتری دارد! می‌خواهم بروم گوشه‌ای از مملکت در یک پایگاه بسیج و مسجد، جمعی نوجوان و جوان را دور خودم جمع کنم و روی آن‌ها کار تربیتی و فرهنگی کنم و برای امام زمان سرباز تربیت کنم. یقین دارم این کار ثوابش از این چهل سال مجاهدت، ارزش بیشتری دارد.
Fatemeh Moez
لحظه آخر نگاه عجیبی داشت، انگار کسی بالای سرش بود! مجید خیره به اون شخص شده بود. لب‌هاش باز شد و به سختی گفت: السلام علیک یا اباعبدالله و لبخند زیبایی زد و چشمانش بی‌رمق شد و شهید شد.
Fatemeh Moez
یادمه یک سال شب عاشورا، مجید کنار کمد دیواری نشسته بود. پیرهن مشکی‌اش تنش بود و دور گردنش شال عزا انداخته بود، یک دفعه شیشهٔ بزرگی روی درب کمد دیواری، خود به خود جدا شد و درست افتاد روی گردن مجید! با صدای شکسته شدن شیشه قلبم از جا کنده شد! از ترس دهانم تلخ شد. یا حسین گفتم و به طرف مجید رفتم. مجید با خونسردی تیکه‌های شیشه رو کنار زد و گفت مامان نگران نباش. این شال عزای ارباب محافظ من شد. خدا رو شکر چیزیش نشده بود. سریع براش اسفند دود کردم و از ته دل خدا رو شکر کردم که مجیدم آسیب ندید. بعد از شهادت مجیدم، همیشه به این اتفاقات که فکر می‌کنم آروم می‌شم. با خودم می‌گم خدا این امانت رو خیلی جاها حفظ کرد تا به وقتش از من بگیره. اون هم خیلی با عزت و عظمت.
hosseini
امام صادق (ع) درباره اثرات زیارت عاشورا می‌فرمایند: زیارت عاشورا بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خیر را برای خواننده آن تضمین می‌نمایم؛ اول: زیارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او مشکور باشد، سوم: حاجات او هر چه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده گردد و نا امید از درگاه او برنگردد؛ زیرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. بحارالانوار جلد ۹۸
یا صاحب الزمان
سید میلاد شروع به رجز خوانی کرد. با دستش می‌زد به رگ گردنش و اشاره می‌کرد و می‌گفت: برای ناموس حسین، من شاهرگم رو می‌دم.
یا صاحب الزمان
بعد از ازدواج اغلب من در خانه تنها می‌ماندم و مجید می‌رفت سرکار. یک روز آمد و گفت: خانم، اسمت را نوشتم دانشگاه، دوست داری؟ گفتم:" من دیگه حوصله درس خواندن ندارم" گفت:" نخیر، باید درس بخونی، چرا تنها می‌مانی خانه، اینطوری وقت و عمرت هدر می‌رود، من هم کمکت می‌کنم.
nasim
بچه‌ها درسته شهادت آرزوی هر بچه بسیجی هست اما دعا کنید حالا حالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم شهادت بمونه ایشالله تو تلاویو زمان فتح فلسطین اونجا شهید بشیم. خیلی حال می‌ده که تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشیم، من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشم. فعلاً باید بریم پدر این تکفیری‌های بی‌پدر مادر رو در بیاریم که زورشون به چهار تا زن و بچهٔ بی‌گناه رسیده. وجود دارن بیان با شیر بچه‌های امیرالمومنین در بیفتند. هر کدوم از ماها باید حداقل صد تا تکفیری رو به درک واصل کنیم.
nasim
می‌گفت باید هزینه باشگاه رو کم کنیم تا بچه‌ها بیان. باید در قالب ورزش مسیر شهدا رو معرفی کنیم.
hosseini
از شهادتش اصلاً متعجب نشدم. چون زندگی استاد مجید شهادت گونه بود
hosseini
گونی‌های برنج ۵۰ کیلویی رو می‌آوردیم بسته‌های پنج کیلویی درست می‌کردیم، روغن، خرما و.. رو هم کنار هم می‌گذاشتیم و بسته بندی می‌کردیم. اون سال هم قرار شد با یکی از رفقا بریم تو مناطقی که از قبل خبر داشتیم پخش کنیم. یکی از همراهامون با کت و شلوار اومده بود، آقا مجید دید این بنده خدا با کت و شلوار اومده، سر تا پای این دوست مون رو نگاه کرد و گفت: به به محمد آقا، مگه می‌خوای عروسی بری!؟ یالا... پاشو برو لباس هات رو عوض کن، ادای آدم‌های پول دار رو در نیار! اون بنده خدا هر چقدر اصرار کرد که با همون تیپ و قیافه بیاد آقا مجید قبول نکرد. گفت داداش این بسته‌هایی که ما می‌خوایم بدیم به این بنده گان خدا چیز خاصی نیست، ممکنه با این هیبت ما رو ببینن احساس حقارت کنند و ما خودمون هم حس تفاخر پیدا کنیم، ما باید حداقل شکل و قیافه مون رو مثل اونها بکنیم.
hosseini
پدر آقا مجید می‌گفت: سالی چندین مرتبه گوسفند قربانی می‌کردم. اوایل گوشت‌های قربانی را بین فامیل‌ها و همسایه‌ها تقسیم می‌کردم. مجید که بزرگ‌تر شد یک روز به من اعتراض کرد وگفت: بابا جون، اگه اجازه بدید من این‌ها رو به مستحقش برسونم. پیشنهاد داد که گوشت‌های قربانی رو بین خانواده‌های نیازمند تقسیم کنیم. حرف حساب مجید جواب نداشت. قبول کردم. از اون به بعد همه گوشت‌ها رو بسته بندی می‌کردیم و مجید در مناطق حاشیه شهر و روستاها توزیع می‌کرد.
hosseini
پیرمرد کفاش، خانواده پرجمعیتی داشت. کلی تو خانه‌اش رفت و آمد بود. خرج زندگی‌اش بالا بود. بارها دیده بودم آقا مجید کفش‌های کهنه پیدا می‌کرد به بهانه وصله کردن این کفش‌ها می‌رفت و به پیرمرد کمک می‌کرد. جالب‌تر این که اون کفش‌ها رو بعد از این که از مغازه کفاشی می‌گرفت می‌انداخت کنار! من از این کارهای عجیب مجید کلافه می‌شدم. یه روز بهش گفتم: مجید جان، این دیگه چه کاریه!؟ اون کفش‌ها رو به زحمت می‌ری پیدا می‌کنی می‌بری پول می‌دی میدوزن، آخرش هم می‌اندازی کنار! خوب یه دفعه یه پولی رو بذار تو پاکت ببر بهش بده! گفت: احسنت، زدی به خال، کسی که شصت سال زحمت کشیده و نون بازو خورده، هیچ وقت نباید عزتش رو زیر سؤال برد. می‌گفت حالا خیلی مانده تا برسی من چی کار دارم می‌کنم. این کارها رو دوران دانشجویی انجام می‌داد. این سیره رو بعدها تو کتابها از برخی از بزرگان خواندم که یکی از علما میوه‌های خراب پیرمرد میوه فروش رو می‌خرید تا متضرر نشود. با اینکه اون میوه‌ها رو بعد از خرید دور می‌ریخت. این کارها با عقل حساب گر امروزی‌ها که برای درامد بیشتر، حاضر می‌شوند انواع دروغ و کلک سر هم کنند، واقعاً جور در نمی‌آید.
hosseini
مادرم تازه فوت کرده بود. برای خیرات مادرم با مجید مشورت کردم. ایشان پیشنهاد داد به جای غذایی که می‌خواهیم تو تالار با هزینه بسیار زیاد پخش کنیم، بسته‌های مواد غذایی رو تهیه کنیم و بین فقرایی که می‌شناخت و از قبل براشون این بسته‌ها رو می‌برد پخش کنیم. پیشنهاد آقا مجید اینقدر خوب و پخته بود که بلافاصله قبول کردم و با کمک خودش این کار رو انجام دادیم.
hosseini
حرم که بودیم، مجتبی کرمی خیلی هراسان بود. گفتم مجتبی چته؟! نگرانی؟! گفت: روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم تا برگشتم براش کادو ببرم، اما پیدا نکردم. شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا بود که پیکر مجتبی رو برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خون بابا بود!
hosseini
تو سوریه که بودیم معمولاً وقتی می‌خواست زنگ بزنه با خانواده‌اش صحبت کنه شب‌ها زنگ میزد. با خانمش که صحبت می‌کرد تاکید داشت به تربیت صحیح فرزندش و مواظبت از ایشون. یه روز بهش گفتم آقا مجید چرا شب‌ها زنگ می‌زنی؟! گفت شب زنگ می‌زنم که طاها خواب باشه، نمی‌خوام صداش رو بشنوم!؟ گفتم خوب چرا؟ صدای تنها فرزندت رو تو غربت از پشت گوشی تلفن گوش کن. با حالت خاصی رو کرد به من و گفت: می‌ترسم دوست داشتن فرزند باعث بشه موقع عملیات کم بیارم.
hosseini
سوریه عمق استراتژیک ایران است. سوریه به نیابت از ما در حال جنگ است. ما نیروی ایرانی به آنجا نبرده‌ایم. ایرانی‌هایی که به آنجا رفته‌اند، مستشارند.
یا صاحب الزمان

حجم

۶۶۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۶۶۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان