همیشه سبز ماندن، دل را میزند
بگذار گاهی دل کسی برایت تنگ شود
کتابخور
چرا باید سپیدهدم را
تنها حدس درست آسمان دانست؟
کتابخور
چرا درک نمیکنند جنگلی را
که از تجمع اینهمه درختِ خالی
در خطر است؟
کتابخور
تمساح کوچک من
اشکهایت را پاک کن
و به مارکِ کیف و کفشهایی بیندیش
که غایتِ قهرمانیهای تواند
کتابخور
و آینههایی که پیریات را پارس میکنند
نمیدانند تو شکستها خوردهای
تا بیشترِ خودت را بوده باشی
کتابخور
دیگر چه سود دعا برای باران
با چتری که در چهرههایمان پیداست؟
کتابخور
روشنایی شایعهای بود که در شهر پیچید
و شمعها تشدید خاموشیاند
کتابخور
چیزی نیست زنبقم
شکست، بخشی از مبارزه است
ما از هم جدا میشویم
اما یکدیگر را ترک نمیکنیم
کتابخور
در ظلمتی که تو برایم تدارک دیدهای
ستارهها، دوستداشتنهای مناند...
کتابخور
خورشیدم
شک به ریشههایم رسید
دیگر پشت کدام صورتک
کم آوردنم را کتمان کنم
و باز مزرعهای باشم
که تا سررسیدن داس
دست به هیچ کار احمقانهای نمیزند
کتابخور