بریدههایی از کتاب بیداد سکوت
۳٫۶
(۹)
"... که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار..."
maryam_z
درِ اتاق را که باز کرد نغمهٔ غمانگیزی در فضای خانه پیچیده بود. کسی با سوزوگداز چیزهای نامفهومی را، گاهی زمزمه و گاهی فریاد میکرد. مادر با آرامشِ همیشهگی، زمزمهکنان مشغول جمعکردن ظرفهای مهمانی بود. از پشت دستهایش را دورِ کمرِ مادر حلقه کرد. مادر سر برگرداند. به پهنای صورت اشک میریخت.
- مامان، تو میفهمی چی میخونه؟
- چیز مهمی نیست مامانجان.
- میشه معنیش رو برای من بگی؟
- بزرگ که شدی...
ادامهٔ حرف را خورد. اولینبار بود که نادانماندنِ دخترکش را آرزو میکرد.
maryam_z
ماندیم در ترافیک. شاکی شدم. گفتم: "چه خبره اینجا این وقتِ شب؟" با پشت انگشتش نوار کاست را گذاشت داخل پخشصوت ماشین. با چشم به پخشصوت اشاره کرد و گفت: "کنسرت داره؛ با پسرش. به یاد زلزلهٔ بم."
پشت صدای خشخشِ پخشصوت میشد شنید:
"لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد..."
شیشه را پایین دادم. سیگار در دست؛ گوشم با آهنگ بود و چشمم به ترافیک.
maryam_z
دخترکِ بیستوسهسالهٔ آن سالها شبیخون بلا چه میفهمید؟ برای اولینبار در کنسرت هفتهٔ پیش همنوا با بم این عبارت با تکانههای جانانهای بر جانش نشسته بود و همهٔ آن روزها ورد زبانش شده بود. روزهایی که ضبط صوتِ خبرنگاریاش و نوارهای چسبخوردهٔ مرضیه گوشهٔ میز کارش نهایتِ دلخوشیاش بود و نجاتِ دنیا، غایت آرزویاش.
دخترکِ سیوششسالهٔ این سالها، صبح امروز در حال شستن ظرفهای بهجامانده از شب پیش، به خود که آمد داشت زیر لب زمزمه میکرد:
"بس که شُستیم به خونابِ جگر جامهٔ جان..."
ادامهاش را به یاد نیاورد... رهایش کرد.
قبل از خروج از خانه گوشهٔ کاغذ یادداشت روی یخچال، بالای فهرستِ خرید خانه نوشت:
سالهاست بم شدهایم استاد... برخیز و همنوا با ما بخوان... با ما لرزیدگانِ دستِ روزگار...
هوشنگ ابتهاج
maryam_z
گفت: دلت واسه اینجا هم تنگ نمیشه؟ واسه این سَروها... باریکهراهها... نیمکتها... واسه این دکه و چاییهاش و آهنگهای بیموقع و بدموقعش...
گفت: مثل همین الان که بدترین آهنگ رو انتخاب کرده...
گفت: اگه تو این موقعیت بهجای بیداد چی پخش میکرد خوب بود؟
گفت: هرچی... هرچی بهجز این... ازت خواهش کردم که با کلمهها بازی نکنی...
گفت: باشه... باشه... آروم باش لطفاً...
گفت: بهم نگو آروم باش... من آرومام...
گفت: باشه... دیگه حرفی نمیزنم... سنتورِ مشکاتیان که تموم بشه میرم...
گفت: آوازِ شجریان که تموم شد برو...
Behzad Ezzati
- میشه معنیش رو برای من بگی؟
- بزرگ که شدی...
ادامهٔ حرف را خورد. اولینبار بود که نادانماندنِ دخترکش را آرزو میکرد.
- برو تو اتاقت با موشی بازی کن...
- موشی هم رفته مامان...
فضای خانه را بیداد برداشته بود.
Behzad Ezzati
مادر گفت: حالا چه فرقی داره؟ اسم اسمه دیگه. مهم اینه که از "میم" نوشتید. فامیل؟
گفتم: موسوی.
مادر گفت: مشکاتیان.
پدر تاملی کرد و گفت: شجریان!
من پِقی زدم زیر خنده. مادر جلوی خندهاش را گرفت. پدر، که اشک در چشمانش جمع شده بود، چیزی نگفت.
Behzad Ezzati
حجم
۴۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۰ صفحه
حجم
۴۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۰ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان