بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دهکده خاک بر سر | طاقچه
تصویر جلد کتاب دهکده خاک بر سر

بریده‌هایی از کتاب دهکده خاک بر سر

امتیاز:
۴.۳از ۱۸۴ رأی
۴٫۳
(۱۸۴)
به نظرم لازم است این مهمانداران اروپایی قبل از شروع به کار، یکی دو واحد "آشنایی با آداب اسلامی" بگذرانند که این دختر ریزنقش رنگ‌پریده‌ای که مهماندار پرواز وین به ژنو است، این‌طور ضایع، درِ دستشویی را باز نکند و نخواهد که کارم را آنجا انجام بدهم. از این برخوردش و حالت مبهوتی که صورتش دارد خنده‌ام گرفته اما نمی‌دانم چطوری توضیح بدهم که نماز چیست و نمی‌شود آن را در دستشویی خواند.
"Shfar"
ولی امسال دلم گیر حضرت زینب است. کسی که می‌دانست دل حسینش برای عاقبت به خیری تک‌تک آن‌ها که در مقابلند می‌تپد و آن‌ها بی‌خبرند. پشت به کسی کرده‌اند که دلسوزتر از خودشان به خودشان است.
دختر کتابخوان
یک بار که خواستم کفش علیرضا را بپوشانم دعوا کرد که بچه چهارساله باید بتواند کفشش را خودش بپوشد. چه معنا دارد که جلویش دولا شوی! حتی بهش یاد داده‌ام، چطوری بند کفشش را هم ببندد. یک بار دیگر که ده دقیقه دیر برای بردن علیرضا رسیدم طوری دعوایم کرد که انگار بچه را سر راه گذاشته‌ام و رفته‌ام. هر چه توضیح دادم که درآمدنی حسین همه شیری که خورده بود را روی لباسم خالی کرد و مجبور شدم دوباره لباس عوض کنم، چیزی عوض نشد. همچنان می‌گفت: شما نباید دیر بیایی. همه مادرها بچه‌هایشان را برده‌اند. بچه شما منتظر شماست. این در روحیه‌اش اثر می‌گذارد. هیچ‌وقت یادش نمی‌رود که شما دیر می‌کردی و این حرف‌ها.
م.برهانی
نمی‌داند مسلمانی به عمل و عقیده است و نه وراثت و ژن.
ar
نیکول بیچاره فکر کرده به مسیحیت علاقه‌مند شده‌ایم و برای جشن آمده‌ایم. کارش برایم قابل احترام است. معلوم نیست من اگر کسی را در مسجد ببینم که مسیحی است به این گرمی از او استقبال کنم.
"Shfar"
داش‌علیِ شجاع من جلوی هر قفس می‌ایستد و با صدای لرزداری می‌پرسد: "این حیوون آدم هم می‌خوره؟" میثم هم با حوصله به او روحیه می‌دهد. طبق تئوری‌اش همه حیوانات یا علف‌خوارند یا دانه‌خوار. باید اسمم را بگذارم مادرِ پسرِ شجاع.
"Shfar"
طبق قانون مورفی درِ اصلی همیشه آخرین در است.
"Shfar"
برای همه جالب است که زنان سوئیسی فقط از هشت مارس سال ۱۹۷۱ حق رأی پیدا کرده‌اند. یعنی فقط چهل سال پیش. "آنِ" ۵۵ ساله متأسف است که مادرش قبل از مرگ حتی یک بار هم حق رأی نداشته. بعد هم یکی‌یکی از ما می‌پرسد که در کشورمان زنان حق رأی دارند یا نه. از آنجا که چند نفر از اینکه زنان در ایران هم می‌توانند رأی بدهند تعجب می‌کنند، پشت‌بندش اضافه می‌کنم که حتی مادرِ مادربزرگم هم حق رأی داشته است
Husain Gh
می‌خواهید باور کنید یا نه. ولی خانه‌ها سنگی‌اند و پنجره‌ها چوبی. چشمم می‌افتد به نوشته حک شده روی سنگ بالای درِ خانهٔ بغلی. یک نوشته اسپانیاییِ رنگ و رو رفته است و یک تاریخ. ۱۷۳۵.
"Shfar"
انتهای خیابان می‌رسد به بنای عظیم "Triomph" که ناپلئون برای یادبود پیروزی‌هایش در سال ۱۸۳۳ دستور ساخت آن را داده و عاقبت هم عمرش کفاف نداده تمام شده‌اش را ببیند. فاعتبروا یا اولوالابصار.
"Shfar"
راستی پریروز اولین جمعه از زندگی‌ام را گذراندم که تعطیل نبود. ولی دلگیر بود. آن هم به مقدار خیلی زیاد.
nafiseh
من که شخصا با شنیدن نام میدان یک جای گرد یا فوقش بیضوی را تصور می‌کنم با چند خیابان که به آن می‌رسند و دورش می‌زنند و بعد راهشان را می‌کشند و می‌روند. وسطش هم نمادی، مجسمه ای، چیزی اگر باشد احتمالا باید با نام میدان در ارتباط باشد. ولی مگر نه اینکه سفر را برای برهم زدن تصورات تکراری من و شما اختراع کرده اند؟!
ar
امروز توی اتوبوس احلام را دیدم. همان آشنای عراقی که اولین بار در مرکز زنان من را به‌خاطر شیعه بودن محکم بغل کرده بود. اسم پسرک را پرسید. گفتم بین "طه" و "حسین" مرددیم. چشم‌هایش به پلک‌زدنی به اشک نشست. "اربابی حسین!‌ اینجا غریب. وری ماچ، وری ماچ، وری ماچ." طوری از ته دل گفت که دلم را لرزاند. از همان جا به مهدی پیامک دادم و هویت‌دار شدن حسینم را بهش تبریک گفتم.
نگار
داستان جالبی که گفتم مربوط به اسم بچه‌هاست. اولش مامان‌شان گفت اسمشان: اَسَنَتون و اُسِنَتون است. بعد که من گفتم اسم بچه‌ام "حسین" است. مونیکا معنی اسمش را پرسید. من هم گفتم یک قهرمان و پیشوای مقدس مذهبی برای مسلمانان است. مامان دوقلوها اضافه کرد که اسم بچه‌های من هم اسلامی است و آن‌ها را پدربزرگم گذاشته که مسلمان است. من و نسترن و فاطمه‌خانم با پرس‌وجو متوجه شدیم که اسم‌های اصلی: حسنهٌ و حسینهٌ بوده. یعنی مؤنث حسن و حسین خودمان. چون فرانسوی‌ها "ح" را تلفظ نمی‌کنند شده: "اَسَنَتون و اُسِنَتون"
نگار
قسمت طلافروشی‌اش همه طلاها را پنجاه درصد تخفیف زده بود. از فکر اینکه "اگر در ایران طلافروشی‌ها پنجاه درصد تخفیف بزنند، چه می‌شود؟" خنده‌ام می‌گیرد. جلوی پیشخوانش حتی یک نفر هم نبود. گفتم شاید بدل‌فروشی است. جلو رفتم و پرسیدم که همه‌شان طلا هستند؟ گفت نه یک چندتایی هم نقره داریم! بس که ساده می‌گردند و ساده می‌پوشند.
Niki
آن‌قدر فضای شهری و حمل‌ونقل عمومی برای راندن کالسکه مناسب است که به‌ندرت بچه‌ای را بدون کالسکه بیرون می‌آورند. مگر اینکه آن‌قدر کوچک باشد که در آغوشی به خودشان ببندند. مادرانی دیده‌ام که حتی با نوزاد یک‌ماهه در این سرمای زمستان برای خرید می‌آیند و پیاده‌روی می‌کنند و همه کار دیگر. به نظر می‌رسد مادرهای ایرانی زیادی خودشان را لوس می‌کنند. با بچه بیرون رفتن انگار این‌قدرها هم سخت نیست. به شرطی که شهرت بچه‌ها را دوست داشته باشد.
پوریا
دیروز که خواسته‌اند بروند پارک نزدیک خانه پلیس کسی را دستگیر کرده و مردمی هم مثل ایران ایستاده‌اند به تماشا. مامان هدی و عمه‌خانم هم رفته‌اند نزدیک و از یکی پرسیده‌اند که چرا گرفتنش؟ او هم جملاتی را به فرانسه توضیح داده که یک کلمه‌اش را نفهمیده‌اند. جالب اینجاست که این نفهمیدن را تاب نیاورده‌اند و از چند نفر دیگر هم علت دستگیری مجرم را سؤال کرده‌اند و آن‌ها هم به وظیفه شهروندی توضیحاتی داده‌اند اما این‌ها باز هم چیزی نفهمیده‌اند. کم مانده بود با ماشین پلیس تا کلانتری لوزان هم بروند و ته توی قضیه را دربیاورند! می‌دانم که اگر می‌شد حتماً می‌رفتند و حتی ضمانت متهم را هم می‌کردند که زندان نیفتد. بس که مامان هدی سمبل یک مامانِ ایرانی است.
پوریا
یک کوچهٔ سنگ‌فرش سربالایی را تصور کنید که دو طرف آن خانه‌های سه طبقه شیروانی یک اندازه قرار گرفته باشند. هرکدام با رنگ‌های شاد. بعد هر دو طرف کوچه را گل‌های رنگارنگ زیبا بچینید در بساط دست‌فروش‌هایی که خودشان پشت انبوه گل‌هایشان به‌سختی دیده می‌شوند. زمین را آب بپاشید از تراوش آب زیر گلدان‌ها. بوی گل که مسلماً می‌آید. به همهٔ این‌ها اضافه کنید خلوتی کوچه را و فقط دو دخترِ پنج و هفت ساله را که موهای بور بلندشان زیر نور ملایم خورشید می‌درخشد، وسط کوچه نگه دارید که دستشان میله‌های حباب‌ساز باشد و حباب‌های هفت‌رنگ همهٔ فضای جلویتان را گرفته باشد. صدای ناقوس کلیسا در پس‌زمینه تصویر یادتان نرود. اشتباه نکنید. برای یک فیلمنامه عاشقانه لوکیشن نمی‌نویسم. این عین صحنه‌ای بود که امروز صبح در یکی از کوچه‌های لوزان به آن رسیدیم. آن هم در مسیر قصابی!
BookishFateme
ورود هرگونه عزرائیل ممنوع! کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که اینجا کسی نمی‌میرد. آخر توی این یک سال حتی یک بار هم ندیده‌ام کسی مرده باشد. نه خبری از بنزهای بهشت زهرا هست که جابه‌جا مرده جابه‌جا کنند، نه خبری از تشییع جنازه و صدای "بلند بگو: لااله الا الله" نه خبری از اعلامیه‌های ترحیم و بَنِرهای تسلیت با عکس رنگیِ آتلیه‌ای مرحوم ناکام و باکام و نه حتی نشانه‌ای از یک قبرستان. گمانم مسئولین مدیریتی شهر برنامه‌ای چیده‌اند که مردن برای شهروندان کاملاً هیجان‌انگیز باشد. تجربه‌ای که هیچ تصوری از قبل و بعدش ندارند. شاید هم خواسته‌اند کسی از مردن چیزی نبیند و بلد نباشد چطوری بمیرد و امید به زندگی بالا برود؟ شاید هم از توی شیرآبشان آبِ حیات می‌آید و شهروندان را از امر خطیر مردن معاف می‌کند؟! نمی‌دانم. احتمالات دیگری هم به ذهنم می‌رسد که بماند!
BookishFateme
به نظرم عمده تفاوت فرهنگی ملت‌ها از همین ریزه‌کاری‌ها به وجود می‌آید.
دختر کتابخوان
غذایی نیست که فقط سبزیجات باشد ولی معنیِ یکی می‌شود "خوراک ماهی". می‌گوییم همین. توضیح می‌دهد که ماهی هم نوعی گوشت است و اگر شما گیاه‌خوارید نمی‌توانید از این بخورید! لبخند مرموزی می‌زنیم و می‌گوییم: "داداش دیگه اینش به خودمون مربوطه" البته ترجمه‌اش نمی‌کنیم در خماری جمله بماند. سر تکان می‌دهد و می‌رود برای سرو غذا.
Fateri47
فقط کمی برایم غیرمنتظره است که اولین فیلمی که در خارجه می‌بینم، ضرورت ایثار در بقای بنیان خانواده و لزوم داشتن رابطه خوب خواهر برادری را گوشزد می‌کند. پس چرا بیشتر فیلم‌های ایرانی از مظلومیت زنان در خانواده و قبح‌شکنی طلاق و دعوای خواهر برادرها بر سر ارث و این‌ها حرف می‌زنند؟
Husain Gh
هر کس می‌خواهد اعتماد به نفس عکاسی‌اش بالا برود خوب است که سری به این ساحل اوشی بزند. آن‌قدر مناظر، بکر و کارت پستالی هستند که ساده‌ترین عکس‌ها به یک اثر هنری تبدیل می‌شوند. یک اثر هنری که به جای عکاس، خدا باید زیرش را امضا کند.
Abes315
جالب است که هزینه پرواز رفت و برگشت به ایران از اجاره‌ای که برای یک ماه این سوئیت سی‌متری می‌دادیم کمتر می‌شود.
نور
چرا که تا حالا برای رسیدن به مترو همیشه پایین رفته بودم نه بالا
tite66
برای همه جالب است که زنان سوئیسی فقط از هشت مارس سال ۱۹۷۱ حق رأی پیدا کرده‌اند. یعنی فقط چهل سال پیش. "آنِ" ۵۵ ساله متأسف است که مادرش قبل از مرگ حتی یک بار هم حق رأی نداشته. بعد هم یکی‌یکی از ما می‌پرسد که در کشورمان زنان حق رأی دارند یا نه. از آنجا که چند نفر از اینکه زنان در ایران هم می‌توانند رأی بدهند تعجب می‌کنند، پشت‌بندش اضافه می‌کنم که حتی مادرِ مادربزرگم هم حق رأی داشته است. ظاهراً چشم‌درآور خوبی بوده! همه به تحسین سر تکان می‌دهند. هنوز نمی‌دانم که اگر بلد بودم می‌گفتم که مادرِ مادربزرگم چون نظام شاهی را قبول نداشت حتی یک بار هم از حق رأی‌اش استفاده نکرد یا نه.
نفیس
برمی‌گردیم لوزان. شش هفته توی شهر نبوده‌ایم، انگارنه‌انگار. خیابان‌ها همان و مغازه‌ها همان و اتوبوس‌ها همان. حتی هوا هم مثل وقتی که می‌رفتیم ابری و بارانی است. کمی به ذهنم فشار بیاورم شاید این‌ها که توی ایستگاه نشسته‌اند را هم یادم بیاید. آن‌وقت کسی دو روز تهران نباشد، وقتی بر می‌گردد خیابانشان یک‌طرفه شده، کوچه را برای فاضلاب کنده‌اند، خانه کناری با خاک یکسان شده که جایش پنج طبقه رشد کند، گیم‌نت سر خیابان سوپری شده، تابلوی پیتزایی عوض شده، هوا به قاعدهٔ یک فصل سرد و گرم شده، قیمت مرغ بالا رفته، اصغر جگرکی مرحوم شده و بنر عکس‌های گنده‌اش چهار مغازه این‌طرف آن‌طرفش را هم کور کرده، شهرداری سطل زباله جدید آورده، شاطر تافتونی کنار مسجد دماغش را عمل کرده، خیابان را برای مناسبتی ریسه و پرچم بسته‌اند، برای موش‌ها توی جوب تله گذاشته‌اند، دوهزار تومان روی نرخ سلمانی‌ها آمده، مسیر اتوبوس بعد از یک‌طرفه شدن خیابان عوض شده و ایستگاهش را به کل برداشته‌اند، دیوار قدیمی مدرسه رنگ شده و رویش با خط درشت نصیحت نوشته‌اند و الی آخر...!
پوریا
هر چه توی سرمای نه چندان متبوع لابی منتظر ردپایی از پستچی نشستیم خبری نشد که نشد.
دایه مکفی
سؤال کلاس این بود که برای گشت‌وگذار چه شهری را بیشتر از همه دوست دارید؟ یکی گفت: پاریس. یکی گفت: اصفهان. یکی گفت: شیراز. یکی هم گفت: قُم. نگاه‌های خواب آلوده کلاس به طرفش چرخید. به تیپ و پزش نمی‌خورد عاشق گشتن در قم باشد. فقط معلم بود که فهمید منظورش "رُم" ایتالیاست که فرانسوی‌ها قم تلفظش می‌کنند!
مطی
ولی امسال دلم گیر حضرت زینب است. کسی که می‌دانست دل حسینش برای عاقبت به خیری تک‌تک آن‌ها که در مقابلند می‌تپد و آن‌ها بی‌خبرند. پشت به کسی کرده‌اند که دلسوزتر از خودشان به خودشان است. قیاس مع‌الفارقی است اما من هم دلم می‌سوزد که این‌ها که در خیابان می‌روند و می‌آیند مثل خیلی از مردم دنیا حتی از وجود حسین هم بی‌خبرند. چه برسد بدانند که در این دریای متلاطم چقدر کشتی حسین به دردشان می‌خورد و مشتاق سوارکردنشان است. دلم می‌سوزد از اینکه حسین هنوز هم غریب است.
k.mehrabi

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
تومان