بریدههایی از کتاب کهکشانها، تو و خدا و من
۳٫۵
(۲)
و ما هیچ نبودیم. و زمین به گردش غمناک خویش و نورِ اخترانِ دور و دراز از هر سو به تابیدن ادامه دادند. تا من پیر شوم. در لبهٔ انتهای بیتو بودنم. بیتو که نمیدانمت کجایی.
📖
و کوهها به مانند میخهای عظیمی زمین را بر جا استوار نمودند. به رنگ مسکوت اما دلهرهآور خاکستری. وقتی هنوز هیچ بشری بر روی زمین نبوده. با این همه، دماوند، آن سوی پنجره در سکوتی سخت، یکهتاز تماشاخانهٔ چشمان ما شده انگاری که هرگز از هم فرو نخواهد پاشید... و اذا زلزلت الارض زلزالها...
📖
ما خود همه سر در گریبان و حیرانیم که از "کجا آمده"ایم و به "کجا" روانه.
📖
دوست دارم از زمان و از جغرافیای خود بیرون بزنم. نمیدانم به کدامین سیاره و در چه فاصلهای از زمین، شاید در میلیونها یا میلیاردها سال نوری... شاید هم بیشتر.....
📖
آغازمان از درخت بود، آویخته به شاخهها، گره خورده به آوندها.
📖
عالم همه در سکوتی جانفرسا به زلف خویش تاب میدهد و ما نظارهگرانِ آب و خورشید در بازی انکسار نورِ ماه بر چاه، شانه به شانهٔ باد، از غربتی به غربتی دورتر، سرگردانیم.
📖
خالیام از آفتاب و از ابر، از آسمان و زمین.
📖
شب کشیده میشود تا بینشانیهای کویر. اوج میگیرد با ستارهها، میرود با نهرها.
📖
امروز متوجه چیزی شدم که روزهای قبل نمیدیدم. چیزی غریب و تکاندهنده. امروز حس کردم، خیلیها، شاید همه، دنبال چیزی میگشتند، چیزی که آنها هم نمییافتند. احساس غمانگیزی بود! آن همه سرگشتگی در خیابان چیزی نبود که به سادگی از ذهنم عبور کند. بین همهمان نوعی حس مشترک وجود داشت که اول متوجه آن نشده بودم. احساس کردم همهمان فریب خوردهایم. همهمان پرتاب شدهایم. همهمان به سوی جایی غریب پیش میرفتیم، با آن چشمها که به نظرم بیخیال آمده بودند و حالا در انتهاشان حلقههایی میدیدم به رنگ آب که با آن به خیالی موهوم آویزان شده بودند. حلقهای که گواه معصومیتشان بود. همه به شکل غمناکی سراسیمه و سرگردان بودیم.
📖
من حیران بودم و هستم همچنان که چه میکنم آخر در این گستره. من که به ریگی شاید نباشم دیگر.
📖
کاش باز شوم از بندِ خواب و برقصم از امروز تا نهایتِ این ساز خوشنواز که به سان کبوتری سپید میچرخد در کوچههای دلم.
📖
چه تند میدود اما عمرِ ما. چند سال زنده خواهم بود؟ ۶۰ سال؟ ۷۰ سال؟ یا بیشترش چه فرقی میکند وقتی صورت میلیارها سال میشود و به صفر مایل.
📖
من مرزهای جنون را درنوردیدهام. هزارهها را و قرنها را هم. فقط از کهکشانها کلافهام، که میدانم گستردهاند، اما تا کجا، نمیدانم. فقط همین را میدانم که آسودگیِ خیال من تنها بسته به همین است که جایی کیهان از انبساط دائم خود دست بردارد و خطی رسم کند در مرزهای خود و بگذارد تا خیال من بیارامد. خیال خام من. سادگی من... و بیاسایند تمام شعرهایم که میلولند درهم و هی دیوانهتر میتراوند در بهشت. در آنجا که شاید تو باشی.
📖
کنار همین لنگه در نیمهباز کوچهٔ کودکی به انتظار تو ایستادهام. از درختان توتهای سفید و سیاهِ هر حیاطی، نظارهگر آمدن گامهای توام. نگاه که میکنم به خود میبینم هنوز کودکیام معلق بر دروازههای آشنایی. کودکی که چشم میچراند نه از روی هرزگی که آویزان آفتاب است
📖
درس زندگی را از بستنی عروسکی میهن بیاموز. بخند حتی اگر چوبی درونِ ... هست!
📖
و من رها شده در باد به آواز آشفتهٔ باران آویزانم و هلهلهکنان در مسیر اشتیاق تو آتش را از کلبهای به کلبهٔ دیگر میافکنم. زمین میسوزد. و گناهان آدمی همه خاکستر میشوند. و بعد باران میگیرد. همه چیز تر میشود. یادها و خاطرهها فرو میریزند. نقطهٔ صفر خیال. آغوشِ بازِ زمان. سفر پیدایش.
📖
و ما نظارگان طلوع صبحیم تا غروب خورشید. ما و روزها و این بادها و ابرهای سپید میرویم. جاری بر دشتها و کنارهها و مرغزارهای سبز میگذریم. و جایی، همین حوالی دیروز و امروز میمیریم. خاموش. جایی همین حوالی. همین دور و بر برهوت و ملکوت و سکوت. خاکی و آبی و سپید. سهگانهٔ روشنایی و خزیدنها و غروب وقتی دنیا عوض میشد:
قرار ما همیشه دم غروب بود، وقتی تیغهٔ کوه سرخ میشد و خدا موج میزد در هوایی که شادمانه چنگ میزدیم. شادمانه و غریب. سر دیوارِ همسایگی. دستی از این سو. دستی از آن سو. و خندههایی که ریز...ریز میغلتید در فضای ایوان و میخلید از لنگهٔ باز در، درون خواب مامان و بابا، و برمیگشت و میچرخید میان ساقههای هفترنگِ رز و شاخههای درخت سیب. مست میشدم. و تو میخندیدی. و هزار باره عهدت را میسپردی به باد و به جوی آبی که از کنار ما و به سمت فردا میگذشت...
📖
میغلتم به سان گدازه از کنار نهرها تا سپیدی هر زلال چکیده بر لبِ آب. تا سحرگاه خون. تا صیحهٔ آن سوار خمیده بر نایِ سکون. تا فرات.
📖
حجم
۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
حجم
۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان