مطمئنم شما بارها شنیدهاید که میگویند، نباید از روی جلد کتاب دربارهٔ آن قضاوت کرد. اما درست همانطور که مشکل میشود باور کرد کسی که پزشک نیست، ولی ماسک جراحی به صورتش میزند و کلاهگیس سفید روی سرش میگذارد آدم جالبی باشد، برای بچهها هم مشکل بود که باور کنند بیناییسنجی پیشرفته غیر از دردسر چیز دیگری برایشان داشته باشد. کلمه ''بینایی سنجی'' ـ که احتمالاً با آن آشنا نیستید ـ به معنی ''آزمایشهای مربوط به چشم'' است؛ اما حتی اگر هم کسی این معنی را نمیدانست، از روی جلد کتاب میفهمید. روی جلد کتاب، تصویری بود که بچهها خیلی راحت آن را شناختند. آنها در کابوسهایشان و تجربههایی که از سر گذرانده بودند با آن آشنا شده بودند. آن تصویر یک چشم بود، و یتیمان بودلر میدانستند که آن چشم علامت کنت اولاف است.
اندلس
وایولت گفت: «خُب، باشد.» و برای برادرش، که به دنبال چشمپزشک به انتهای راهرو میرفت، دست تکان داد. وایولت و سانی در را هل دادند و داخل اتاق انتظار رفتند، و فوری فهمیدند که دکتر اوروِل درست میگفت. بلافاصله همه چیز برایشان روشن شد. اتاق انتظار، اتاق کوچکی بود شبیه اغلب اتاقهای انتظار دیگر. مثل همه اتاقهای انتظاری که من و شما دیدهایم، داخل این اتاق هم یک مبل راحتی، چند صندلی و میز کوچکی بود که کلی مجلهٔ قدیمی روی آن ریخته بودند، و منشی هم پشت میزش نشسته بود. اما وقتی وایولت و سانی منشی را دیدند، متوجه چیزی شدند که امیدوارم شما در هیچ اتاق انتظاری نبینید. پلاکی روی میز گذاشته بودند که اسم ''شِرلی'' روی آن نوشته شده بود، ولی با اینکه منشی لباس قهوهای کمرنگی پوشیده و کفشهایی بژِرنگ به پا داشت، از شِرلی خبری نبود. در صورت شِرلی، بالای رژلب کمرنگ و زیر کلاهگیس بورش، یک جفت چشم خیلیخیلی درخشان بود که بچهها فوری آن را شناختند. دکتر اوروِل، با رفتار مؤدبانهاش، عسلی بود به جای سرکه. و متأسفانه بچهها مگس بودند. و کنت اولاف، که با لبخندی شیطانی پشت میز منشی نشسته بود، بالاخره آنها را به چنگ آورده بود.
اندلس