بریدههایی از کتاب داستانهای برگزیده ماکسیم گورکی
نویسنده:ماکسیم گورکی
مترجم:افسر صدارت، رضا آذرخشی
ویراستار:مانی کاشانی
انتشارات:نشر مصدق
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۳از ۹ رأی
۳٫۳
(۹)
مردم در روسیه خیلی ابلهاند.
پویا پانا
من و شما پرندههای یک آشیانه هستیم... اما پرواز ما یک جور نیست...
پویا پانا
هر جا که سر و کله سیاست پیدا میشود از زیبایی خبری نیست... در سیاست فقط معده وجود دارد و مغز که آن هم در نهایت آرامش به نفع معده کار میکند...
پویا پانا
به واقعیات روی زمین نگاه کنید: برای یک اقلیت ناچیز کاخ و ابنیه فراوان ساختهاند و برای اکثریت مردم کلیسا و کارخانه. در کلیسا روح (شرور) آدمی را میکشند و در کارخانه جسم را، تا کاخها و قصور دستنخورده و دور از خطر باقی بماند. مردم را به اعماق زمین میفرستند که زغال و طلا بیرون بیاورند و این کار پرمشقت و رنجآور را با یک تکه نان که با سرب و گلوله چاشنی زده شده است پاداش میدهند.
پویا پانا
عاشقشدن، دیوانگی است.. این نوعی لوس بازی است که از دلتنگی پدید میآید.
پویا پانا
باز هم برای ما پیش آمد که با میوه و امید به آینده تغذیه کنیم. بیچاره آینده!
saeed_vadi
روسِ عاشق همیشه کمی پرگو و زمخت است، و در سخنوری بیزارکننده. تنها فرانسویها، قشنگ عشق میورزند، برای آنها عشق و دوست داشتن چیزی نزدیک به دین است.
پویا پانا
تو بیاندازه در مایههای فلسفه هستی. زندگی از بیخ و بن ساده و ناهنجار است، نباید با جست و جوهای یک هدف ویژه، آن را پیچیده و دشوار کرد. تنها باید یاد گرفت که چگونه ناهنجاری آن را کاهش داد. بیش از این به چیزی نمیرسی.
پویا پانا
بهترین سرباز کسی است که مغزش ابدآ کار نکند. آنچه که سرباز را به حرکت وامیدارد ارادهاش نیست، بلکه فرمان فرمانده میباشد...
پویا پانا
اگر مردی پول، گاو، الاغ و چند ده داشته باشد و اگر صاحب یک ذره عقل هم باشد، قطعآ یک معلم اخلاق خواهد بود. اخلاق زمانی برای شما مفید است که صاحب همه چیز باشید و بخواهید آن را برای شخص خودتان نگهدارید. اما اگر هیچچیز اضافی جز زلف سرتان، نداشته باشید اخلاق به دردتان نمیخورد.
پویا پانا
جا که تضادهای اقتصادی بیشتر باشد، اخلاق نیرومندتر است، هر قدر من زیادتر پول داشته باشم، همانقدر به مبانی و اصول اخلاقی پایبندتر خواهم بود.
پویا پانا
اخلاق برای شخص ثروتمند چیز زائدی بیش نیست. در حالی که برایتمامی دیگر مردمان لازمالاتباع و گزیرناپذیر است. به همین جهت است که معلمین اخلاق اغلب میکوشند مبانی و اصول اخلاقی را در دل و روح دیگران جایگزین سازند، اما خودشان این اصول را مثل یک چیز خارجی، مثل یک دستکش یا یک کراوات تلقی میکنند.
پویا پانا
پادشاهان همیشه به وقت سرشان را از دست میدهند!
پویا پانا
مردم کار کردن را آموختهاند، اما زندگی کردن را نه؛ در نتیجه، روز استراحت روز بسیار سختی برای آنها است. ابزاری که میتوانند ماشینها، کلیساها، کشتیهای غول پیکر و وسایل تزیینی از طلا بسازند، خود را قادر به پر کردن روز خود با چیزی غیر از کار مکانیکی روزمره نمیبینند. این چرخها و دندانهها، فقط در کارخانه ها، مؤسسات و کارگاههاست که احساس انسان بودن پیدا میکنند؛ آنجاست که به دندانهها و چرخهایی مثل خود میپیوندند تا عضوی هماهنگ که دایم از جریان فعال اعصاب خود ارزشهایی میآفریند، به وجود آورند، ـ اما نه برای خود.
پویا پانا
دو مرد جوان قهقهه زنان قدم میزنند. جماعت گوش به زنگ میایستد. در زندگی که همه چیز این چنین گنگ است، هنگامی که کاری برای انجام دادن نیست، چه چیزی میتواند خندهدار باشد که اینها میخندند؟
پویا پانا
با عقیده شما هم که میگویید انسان به آزادی احتیاج دارد موافق نیستم، این امکان ندارد. این دسته از مردم که میبینید، همه شان روزی آزاد بودند... و حالا توی این چهار دیوار تپانده شدهاند. حتی بعضیهاشان در زنجیرند. خوک هم آزاد است. اما آزادی او چه فایدهای دارد؟ ... آیا کسی هست که کوچکترین احترامی نسبت به خوک نشان دهد؟ ... مردمی که احساسات و حرکات خودشان را آزاد گذاشتهاند و قید و بندی برای آنها قائل نیستند، مثل خوک شدهاند.
پویا پانا
همیشه وقتی، آدمِ به ظاهر سالم و تندرست را میبینم، با خود میگویم: «آدم بدبختی است. زندگی از آن آدمهای سالم نیست، بلکه به آدمهای ضعیف و کوچک تعلق دارد. شما یک ماهی بزرگ، مثلاً یک نهنگ را در باتلاق بیندازید، فورآ خفه میشود. در حالیکه قورباغه، زالو و سایر حیوانات کثیف، قادر به ادامه حیات در آبهای صاف و زلال نیستند.»
پویا پانا
وقتی با آنها هستم، حوصلهام سر میرود. دلم میگیرد. خفه میشوم. حرفهایشان بیشتر خفهام میکند. از آنچه که میخواهند حرف بزنند، آگاهم. میدانم که میخواهند خود را زرنگ، مهم و با عرضه جلوه بدهند، اما هیچ کاری از دستشان ساخته نیست. وای وای! این آدمها چنان از درون پاشیدهاند که انسان از دیدنشان وحشت میکند. اما به ظاهر آدمهای خوشحال و باوقاری هستند. حرفهایشان مثل سنگ محکم و کاری است. چنانچه با همین حرفها، میتوانند انسان را خرد و نابود کنند... وقتی به خانهٔ ما میآیند، احساس میکنم که انگار دورم را آجر چیدهاند! در میان آجرها دفنم کردهاند. آه چقدر از آنها متنفرم، چقدر متنفرم. افسوس که نمیتوانم از آمدن آنها به خانهٔ خود جلوگیری کنم. برای همین است که از آنها میترسم. هیچکدام از آنها، به خاطر من، که آدم اخمویی هستم، به خانهٔ ما نمیآیند، آنها برای این به خانه ما میآیند که روی مبلها بنشینند. افسوس که نمیتوانم این مبلها را دور بریزم، چون زنم به شدت آنها را دوست دارد. راستش را بخواهید بهخاطر همین مبلها زنده است!
پویا پانا
هر طور که زندگی کنیم، بالاخره میمیریم!...
پویا پانا
آن وقتها چه زندگی خوشی داشتیم! کاش آدم تمام عمر بچه بود! بزرگ میشویم. برای چه؟ بعد هم زیر خاک میرویم. تمام عمر انواع بدبختیها را تحمل میکنیم. خشمگین میشویم، آخرش چه؟ همه مثل درنده میشویم. کار لغوی است! کار لغوی است! زندگی میکنیم، زندگی میکنیم و... آخرش چه؟ همهاش مهمل و پوچ است. اما آن وقت ما بدون هیچ فکر بدی زندگی میکردیم. شاد بودیم، مثل پرندهها. همین و بس!
پویا پانا
او برای زندگی مبارزه نمیکند، بلکه فقط خود را با آن منطبق مینماید... آیا نباید هدفی برای مبارزه داشته باشد؟
آن ایدهآلهایی که بهخاطر آنها انسان بتواند به کارهای خطیر و فداکاریهای مهمی دست بزند کجاست؟ کو؟ به همین دلیل است که انسان اینقدر بیچاره شده، زندگی فلاکت باری دارد.
پویا پانا
این کودکان ژنده و گرسنه که در طول راه خسته و فرسوده شده بودند حتی فریاد هم نمیکردند. تنها با چشمان تیز که به دیدن یک مزرعه یا سبزیکاری میدرخشید، سرگردان این طرف و آن طرف مینگریستند، و وقتی که به پدر و مادرشان نگاه میکردند مثل این بود که میپرسیدند: چرا ما را به وجود آوردید؟
saeed_vadi
... در آن هنگام، سرنوشت، برای پرورش من، وادارم کرد دستخوش تب و تاب نخستین عشق بشوم.
saeed_vadi
چیزهای بیشمار و گوناگون به یاد سپردم و رویدادهای بسیاری از سر گذراندم، و بیش از پیش زمخت و آکنده از خشم شدم، اما با همه اینها، سیمای دلنواز آن زن هرگز از پیش چشمم دور نمیشد، هر چند که زنانی بهتر و داناتر از او دیدم.
saeed_vadi
زنم بردبار و گشاده دل بود و رفتارش به مادری میمانست که نمیخواهد پسرش بداند زندگی برای وی تا چهاندازه دشوار است.
saeed_vadi
تو چرا از شنیدن این شعرها برانگیخته میشوی؟
او درآمد و گفت:
ـ این مثل گرفتن ماهی خاردار دلانگیز است. به این میگویند کرشمه. در میان زنانی که خود را گرامی میدارند، زنی نیست که کرشمه کردن را دوست نداشته باشد.
saeed_vadi
ـ چه اشخاصی بیشتر مینویسند، زنها یا مردها؟
ـ هم زنها، هم مردها یکسان زیاد مینویسند. روح انسان شاد میشود.
ـ یقین، این جنون بیشتر نصیب امثال ما؛ یعنی جوانان است؟
ـ نه، درست حدس نزدید. پیرمردها و پیرزنها هم وانمیمانند. پیرها اقلا بیوگرافی که دارند، اما شما جوانها چه دارید؟ هنوز هیچ، فقط تلاشهایی میکنید. یک نفر پیرمردی است که گاهی اینجا میآید، یقین ۹۰ سال دارد. همه چیز را میداند، دائرهالمعارف متحرکی است. اما نوشتن بلد نیست، دل آدم میسوزد، وقتی که بمیرد ذخایر گرانبها و عظیم حافظهاش را با خودش به گور خواهد برد.
Tamim Nazari
هنگامی که زن دلخواه خود را روی دست از قایق به خشکی بردم، او گفت:
ـ تو چه پر زوری!
من خود را چنان میپنداشتم که میتوانم هر ناقوس بزرگ شهر را از آن بالا به پایین بیندازم
Tamim Nazari
وقتی دستور حمله با سرنیزه را صادر بکنید، یک سرباز خوب حتی پدرش را اگر که سوسیالیست هم باشد، مادر و برادرش را هم خواهد درید و حرکاتش که خالی از کمترین اراده و تفکر است، هنگامی متوقف خواهد شد که دستور ایست را بشنود
Tamim Nazari
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۱۷ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۱۷ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان