همسایه گفت: «مامانتون خونهست بچهها؟»
خل گفت: «ما که خونه نداشته بودیم... مامان؟ مامان هم که نداشته بودیم هیچی دیگه ما...»
چل گفت: «این دیوونهی مُنگولنشانه، بله، زود پیداش میکنم.»
کاربر
مامانتاریک میخواست برود بیرون برای خودش ماتیک و ریمل بخرد و هیچ دوست نداشت دو تا بچهی کلهپوک را دنبال خودش راه بیندازد.
گوشهی ناخنهایش را جوید و گفت: «بچهها! بیاین یه کم قایمموشک بازی کنیم.»
خل قابلمه را از روی کلهاش برداشت و گفت: «ولی ما که موش نداریم که...»
چل با کفگیر قایم زد توی سر خل و گفت: «مامان گفت موشک، میمونِ گراز!»
کاربر
شمعدانیهای توی بالکن پَژمِلاسیده شده بودند و عنترهای باغوحش شرشر عرق میریختند. کرهی زمین انگار در زودپز سیاهی پخته میشد. کارخانهها سوت میکشیدند و یخهای قطبی آب میشدند. درست مثل یخکوچولوهای مربعی توی لیوان آب. یخها آب میشدند و آب لیوان بالا و بالاتر میآمد. خل چسبیده بود به دیوار. چل از توی دهانش فوت بیرون میکرد.
چل گفت: «اوووف! چه گرمه ها خل! داشتیم انگار... مگه ما سیبزمینیایم بپزیم؟»
خل گفت: «حالا که آدم میره توی تَهِ فکر، میدید اُه اُه! اون کیک بود توی فِر، طفلکی چقدر گرمش شده بود.»
دختر کتاب خوان
چل انگار که چیزی مثل رعدوبرق توی کلهاش زده باشد، گفت: «راست گفتی ها! اون پردهی کلهپوک رو نگاه کن. همهاش وایساده بود همونجا هی باد میاومد میرفت اونطرف، باد میاومد میرفت اینطرف... اصلاً این نمکدونِ کلهپوک رو نگاه کن. کلهش سوراخه!»
دختر کتاب خوان