بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بخشنده | طاقچه
۴٫۱
(۳۴)
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.»
به رنگ لیمو :)
«امّا نکته همین‌جاست... بدون خاطرات هیچ‌چیز مفهومی واقعی ندارد.
b.i
می‌دانست که تسکین به این شکل، برای این‌گونه احساسات وجود ندارد. این‌گونه احساسات آن‌قدر عمیق بودند که به کلام نمی‌آمدند و فقط احساس می‌شدند.
b.i
زندگی هرکس مفهوم خودش را دارد.
Hope🤗
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد
yegane
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.»
b.i
مرد گفت: «چیزهای زیادی وجود دارد. چیزهایی فراتر از ما، چیزهایی در جاهای دیگر، و چیزهایی مربوط به گذشته و قبل از آن و باز هم قبل از آن. وقتی که من برای این شغل انتخاب شدم، تمام آن‌ها را دریافت کردم. و همه را در این اتاق به‌تنهایی، بارها و بارها تجربه کردم. به این طریق است که خرد حاصل می‌شود و آینده شکل می‌گیرد.» او لحظه‌ای استراحت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «و این‌ها خیلی ارزشمند هستند.» یوناس احساس کرد که برای مرد نگران است. «این مثل...» مرد لحظه‌ای تأمل کرد، به‌نظر می‌رسید که به‌دنبال کلمات صحیح می‌گردد. بالاخره گفت: «درست مثل پایین رفتن از یک سرازیری در میان برف شدید، بر روی یک سورتمه است. اول، فرح‌بخش است: سرعت، هوشیاری، هوای تازه، ولی بعد، توده‌ای از برف روی هم انباشته می‌شود و چون دیواره‌ای در جلوِ سورتمه‌ران ظاهر می‌شود و برای ادامهٔ حرکت بایستی به‌سختی کوشید و...»
باران ریزوندی
چگونه می‌توان یک سورتمه را بدون توضیحی در مورد تپه و یا برف تشریح کرد و چگونه می‌توان یک تپه و یا برف را برای کسی توضیح داد که هرگز، ارتفاع، باد و یا آن سرمای جادویی را حس نکرده است؟ و با وجود سال‌ها فراگیری زبان، چه کلمه‌ای قادر به بیان تجربهٔ آفتاب خواهد بود؟
باران ریزوندی
«نه، نه، فقط با استفاده از یک قرص، مشکل حل می‌شود، این درمان بلوغ است.»
b.i
بخشنده خاطرات دردها و شادی‌های واقعی زندگی را، به‌تنهایی، تحمل می‌کند. حالا نوبت یوناس است که حقیقت را دریافت کند. بازگشتی وجود ندارد.
(:
«دقیقاً نمی‌دانم، آن‌ها به جایی رفتند که خاطرات متعلق به آن‌جاست، جایی خارج از این‌جا...»
باران ریزوندی
در واقع برای تمام آن‌هایی که در جایی دچار احساس غربت و نادانی می‌شوند، تأسف می‌خورم
(:
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.»
Fahmiraaa
از فاصله‌ای دور صدای خفهٔ گلوله‌های توپ به گوش می‌رسید. یوناس چندین ساعت در میان آن تعفن افتاده بود و درد می‌کشید، او آن‌جا، صدای مردن انسان‌ها و حیوان‌ها را شنید و معنای جنگ را فهمید. سرانجام وقتی احساس کرد که دیگر تحملی برایش باقی نمانده و ممکن است او هم بمیرد، چشم‌هایش را باز کرد. روی تخت خوابیده بود.
مرتضی بهرامیان
مادر ادامه داد: «مسلماً، اگر مردم در استفاده از لغات دقت نمی‌کردند، مجموعه به این خوبی و آرامی اداره نمی‌شد. تو می‌توانی سؤالت را این‌طور مطرح کنی، آیا از وجود من لذت می‌برید؟ و جواب این است: "بله"» و پدر ادامه داد: «یا این‌که می‌توانی بپرسی: از داشتن من، احساس غرور می‌کنید؟ و باز هم جواب من از صمیم قلب "آری" است.» مادر پرسید: «حالا فهمیدی، چرا استفاده از کلمه‌ای چون عشق، صحیح نیست؟» یوناس سری تکان داد و به‌آرامی جواب داد: «بله، متشکرم، فهمیدم.» این اولین دروغ او به والدینش بود.
مرتضی بهرامیان
یک‌بار دیگر صورت خونین پسرک را دید، همان که زندگی از چشمانش رخت بربسته بود. خاطره بازگشت. یوناس، مبهوت از آن‌چه که اتفاق افتاده بود، با خود می‌گفت: «او را کشت! پدرم او را کشت!» و همچنان بی‌حس و حرکت به صفحهٔ نمایش خیره مانده بود. پدر اتاق را مرتب کرد. سپس جعبهٔ کوچکی را که روی زمین بود، برداشت، آن را روی تخت گذاشت و بدن بی‌حرکت بچه را در آن گذاشت و در آن را محکم بست. سپس جعبه را برداشت و به آن طرف اتاق برد. در کوچکی را که روی دیوار بود باز کرد: یوناس تاریکی پشت در را می‌دید. چیزی شبیه به مخزن آشغال بود که در مدرسه هم وجود داشت. پدر جعبه را برداشت و آن را داخل مخزن آشغال انداخت. یوناس صدای پدرش را شنید که با همان لحن بچگانه گفت: «خداحافظ، کوچولو» و سپس صفحهٔ نمایش خاموش شد.
مرتضی بهرامیان
«یوناس، یوناس» آن‌ها نام او را با صدای بلند فریاد می‌زدند و بخشنده آن‌ها را رهبری می‌کرد. سپس، آرام آرام، صدای خود را پایین می‌آوردند، تا آن‌جایی که دیگر صدایی به گوش نمی‌رسید و در پایان آن روز طولانی، یوناس برای همیشه از زندگی آن‌ها خارج می‌شد.
مرتضی بهرامیان
بدون خاطرات هیچ‌چیز مفهومی واقعی ندارد.
محسن
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.»
کاربر ۱۳۳۲۱۶۱
«برف رشد محصولات غذایی را دچار مشکل کرده بود و دوره‌های کشاورزی را محدود می‌کرد، وضعیت هوا باید کنترل می‌شد. و به‌همین ترتیب وضعیت غیرقابل پیش‌بینی هوا، حمل و نقل را نیز غیرممکن می‌ساخت. به‌همین دلیل بایستی برای حرکت در راستای همگونی، وضعیت هوا تحت کنترل درمی‌آمد. تپه‌ها نیز مشکل‌آفرین بودند. آن‌ها سبب کم شدن سرعت حمل کالاها می‌شدند. کامیون‌ها، اتوبوس‌ها، سرعت‌شان کم می‌شد. بنابراین...»
کاربر ۳۳۸۲۷۱۱
«ای کاش هنوز آن‌ها را داشتیم. هم حالا و هم برای آینده.» مرد پیر خندید: «من هم همین‌طور فکر می‌کنم. ولی ما حق انتخاب نداریم.» «امّا، آقا، شما که قدرت زیادی دارید...» مرد حرف او را تصحیح کرد و گفت: «"مقام"، من از مقام بالایی برخوردارم، تو هم در آینده به این مقام خواهی رسید، امّا خواهی فهمید که داشتن این مقام مساوی قدرت نیست.
کاربر ۳۳۸۲۷۱۱
«ای کاش هنوز آن‌ها را داشتیم. هم حالا و هم برای آینده.» مرد پیر خندید: «من هم همین‌طور فکر می‌کنم. ولی ما حق انتخاب نداریم.» «امّا، آقا، شما که قدرت زیادی دارید...» مرد حرف او را تصحیح کرد و گفت: «"مقام"، من از مقام بالایی برخوردارم، تو هم در آینده به این مقام خواهی رسید، امّا خواهی فهمید که داشتن این مقام مساوی قدرت نیست.
کاربر ۳۳۸۲۷۱۱

حجم

۱۲۹٫۱ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۲۹٫۱ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
تومان