«دردی که میکشی مایهٔ سربلندیات باشد. تو خیلی قویتر از آنهایی هستی که دردی ندارند.»
b.i
«باید یادمون بدن. مامان من، وقتی به یکیشون دست زدم، کتکم زد. طوری زد توی سرم که فکر کردم گردنم شکسته. اینطوری یاد گرفتم که دیگه نباید نزدیک اون گیاه بشم.»
b.i
کایرا از بیخبری مت یکه خورد. جیمیسون آنقدر در زندگی او مهم شده بود که فکر میکرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
شب میآید و رنگها محو میشوند؛ آسمان بیرنگ میشود، چرا که آبی هرگز مهار نمیشود..."
hedgehog
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند.
ن
و بهسوی چیزی رفت که در انتظارش بود. آبی در دستش بود و ارتعاش آن را حس میکرد، انگار نفس میکشید و زنده بود.
ن
کایرا از بیخبری مت یکه خورد. جیمیسون آنقدر در زندگی او مهم شده بود که فکر میکرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
آسمان، با خورشیدی که کمکم ناپدید میشد و فقط از سطح کوچکی قادر به ساختن سایههایی از درختها و شاخههای شکستهشده در منطقهٔ عزیمت بود، به او میگفت که روز رو به پایان است.
_RoyaTanha_
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاحها، در انتظار، انبار میشدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها.
_RoyaTanha_
متوجه شد که گرچه در اتاقش قفل نیست، ولی در واقع آزاد هم نیست.
hedgehog