بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در جست‌وجوی ‌آبی‌ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب در جست‌وجوی ‌آبی‌ها

بریده‌هایی از کتاب در جست‌وجوی ‌آبی‌ها

۴٫۰
(۲۲)
«دردی که می‌کشی مایهٔ سربلندی‌ات باشد. تو خیلی قوی‌تر از آن‌هایی هستی که دردی ندارند.»
b.i
«باید یادمون بدن. مامان من، وقتی به یکی‌شون دست زدم، کتکم زد. طوری زد توی سرم که فکر کردم گردنم شکسته. این‌طوری یاد گرفتم که دیگه نباید نزدیک اون گیاه بشم.»
b.i
کایرا از بی‌خبری مت یکه خورد. جیمیسون آن‌قدر در زندگی او مهم شده بود که فکر می‌کرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
شب می‌آید و رنگ‌ها محو می‌شوند؛ آسمان بی‌رنگ می‌شود، چرا که آبی هرگز مهار نمی‌شود..."
hedgehog
کایرا به مت خیره شد. این بی‌رحمی، وحشتناک و تقریباً باورنکردنی بود. برای ساختن یک آغل، برای بچه‌های نافرمان و جوجه‌های‌شان، او را از دهکده بیرون می‌کردند تا توسط جانورهایی که در جنگل انتظار غارت منطقه را می‌کشیدند، بلعیده شود.
(:
«آه، شاید بچهٔ یتیمی را به من می‌دادند تا بزرگ کنم. ولی همان‌طور که نگهت داشته بودم ــ با وجودی که هنوز روحی در بدنت وارد نشده بود و با پای کجی که مشخص بود با آن هرگز نمی‌توانی بدوی ــ چشم‌هایت برق زد. می‌توانستم شروع چیزی چشمگیر را در چشم‌هایت ببینم. و انگشت‌هایت را که بلند و خوش‌تراش بود ـ» کایرا با خشنودی اضافه کرد: «و قوی. دست‌هایم قوی بودند.» او این داستان را بارها شنیده بود؛ هربار که می‌شنید، با غرور دست‌هایش را نگاه می‌کرد.
(:
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث می‌شد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند.
(:
و به‌سوی چیزی رفت که در انتظارش بود. آبی در دستش بود و ارتعاش آن را حس می‌کرد، انگار نفس می‌کشید و زنده بود.
(:
کایرا از بی‌خبری مت یکه خورد. جیمیسون آن‌قدر در زندگی او مهم شده بود که فکر می‌کرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
آسمان، با خورشیدی که کم‌کم ناپدید می‌شد و فقط از سطح کوچکی قادر به ساختن سایه‌هایی از درخت‌ها و شاخه‌های شکسته‌شده در منطقهٔ عزیمت بود، به او می‌گفت که روز رو به پایان است.
_RoyaTanha_
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث می‌شد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاح‌ها، در انتظار، انبار می‌شدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها.
_RoyaTanha_
متوجه شد که گرچه در اتاقش قفل نیست، ولی در واقع آزاد هم نیست.
hedgehog
کایرا از بی‌خبری مت یکه خورد. جیمیسون آن‌قدر در زندگی او مهم شده بود که فکر می‌کرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
کایرا از بی‌خبری مت یکه خورد. جیمیسون آن‌قدر در زندگی او مهم شده بود که فکر می‌کرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
او می‌خواست دست‌هایش روی شنل آزاد باشند تا طرح‌هایی از خودش خلق کند.
باران ریزوندی
ویرانی. بازسازی. یک‌بار دیگر، ویرانی. دوباره، بازسازی. کایرا، با دست، صحنه‌های روی شنل را دنبال می‌کرد، شهرهای بزرگ‌تری پدیدار می‌شدند و ویرانی‌ها نیز گسترده‌تر می‌شدند. چرخهٔ منظمی بود که به تصویری با قاعده تبدیل شده بود: حرکتی با فراز و نشیب، همچون امواج.
باران ریزوندی
«همیشه یک نفر برای تکیه کردن هست، یا یک جفت دست قوی برای کسانی که هیچ‌چیز ندارند.»
hedgehog
بعضی‌هاشون خوب راه نمی‌رن. بعضی‌هاشونم عیبای دیگه دارن. همه نه. ولی بیشترشون. به‌نظر تو آدم اگه عیبی داشته باشه آروم و خوب می‌شه؟
hedgehog
او می‌خواست آزادانه، مثل همیشه، آوازهای خودش را بخواند.
hedgehog
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.»
hedgehog

حجم

۱۴۷٫۳ کیلوبایت

حجم

۱۴۷٫۳ کیلوبایت

قیمت:
۴۷,۰۰۰
۲۳,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد