بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شرورترین دختر مدرسه؛ جلد اول | طاقچه
۴٫۵
(۷۱)
جون، تو هم همیشه خیلی ساکت و کم‌رو بودی. هیچ‌وقت چیزی نمی‌خواستی، هیچ‌وقت قدمی جلو نمی‌گذاشتی. برای همین من، هیچ‌وقت نفهمیدم که تو چه‌قدر نسبت به مسائل حساس هستی.
نَعنا🌿
داشتن یک صورت زیبا و یک لبخند قشنگ کافی نیست. باید قلب مهربانی هم داشته باشی
𝘱𝘦𝘵𝘪𝘵★𝘱𝘪𝘴𝘴𝘢𝘯𝘭𝘪𝘵
الیزابت، فقط آدم‌های قوی شهامت این را دارند که وقتی در عقیده‌شان اشتباهی ببینند، به آن اعتراف کنند و تصمیم‌شان را تغییر دهند.
نَعنا🌿
الیزابت به‌زودی دریافت که در وایتلیف بچه‌ها می‌توانند کارهای جالب زیادی انجام دهند. یک‌روزدرمیان می‌توانستند دونفری به دهکده بروند و شیرینی، اسباب‌بازی، کتاب و هر چه لازم داشتند بخرند. هفته‌ای یک‌بار هم اجازه داشتند به سینما بروند و البته باید خودشان پول سینما را می‌دادند. هر روز می‌توانستند اسب‌سواری کنند و این کاری بود که الیزابت عاشقش بود، زیرا اطراف مدرسه پُر بود از تپه‌های متعدد و علفزارهایی که در آن‌ها می‌شد به‌خوبی چهارنعل رفت. الیزابت هم چون سال‌ها بود که خودش یک اسب داشت، خیلی خوب اسب‌سواری می‌کرد.
Reyhane
هلن به او گفت که باهوش است، تعجب کرد و در درون خوشش هم آمد. اما باز هم خودش را گرفت و رفت. او نمی‌خواست از هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی در مدرسهٔ وایتلیف خوشش بیاید. الیزابت قدری در گوشه‌وکنار مدرسه چرخید تا آن‌که ساعت هفت زنگِ شام به صدا درآمد. الیزابت که گرسنه بود روانهٔ سالن غذاخوری شد. بچه‌ها دوباره مشغول باز کردن ظرف‌های کیک‌شان بودند و با شوروشوق با یکدیگر صحبت می‌کردند. همه‌چیز جالب به نظر می‌رسید. لیوان‌ها و پارچ‌های بزرگ شیرکاکائو که بخار از آن‌ها بلند می‌شد، روی میز قرار داشت. باز هم برش‌های نان، کره، پنیر و سبزی‌های آب‌پز روی میز گذاشته شده بودند. بچه‌ها نشستند و دلی از عزا درآوردند.
Reyhane
فقط قوی‌ترین آدم‌ها وقتی متوجه اشتباه‌شان شدند می‌توانند تصمیم‌شان را تغییر دهند. آدم‌های ضعیف بودند که نمی‌توانستند.
سحر
خودت ساختی. من امروز صبح نامه‌ای نداشتم و تو خودت این را می‌دانستی.» «می‌دانم، این فقط یک
Zahra
الیزابت دختر زیبایی بود، با چشمان آبیِ خندان و موهای فرفری قهوه‌ای پُررنگ. در تمام زندگیِ خود هر کاری که دلش می‌خواست انجام داده بود. شش معلم سرخانه آمدند و رفتند، ولی هیچ‌کدام نتوانستند او را حرف‌گوش‌کن و خوش‌رفتار بار بیاورند. همهٔ آن‌ها می‌گفتند: «تو می‌توانی یک دخترکوچولوی خوب باشی، ولی فقط به فکر این هستی که به جلد شیطان فُروروی و از این بابت خوشحال و مغرور باشی.»
منصوره مصطفی زاده
الیزابت از درس لذت می‌برد. هوش خوبی داشت و همه‌چیز را به‌آسانی یاد می‌گرفت. از اسب‌سواری، ورزش، نقاشی، گردش‌ها، کنسرت‌ها، و بیش از همه از درس‌های موسیقی لذت می‌برد. کریکت را دوست داشت و در تنیس هم پیشرفت می‌کرد. اما مرتب باید به خودش یادآوری می‌کرد که نباید از این چیزها لذت ببرد.
منصوره مصطفی زاده
اگر با مشکلات خیلی عادی روبه‌رو شوی می‌بینی که آن‌قدرها هم سخت نیستند.»
Book worm
در مورد هر چیز خوب فکر کن و تصمیم بگیر، از هر راهی که می‌توانی. ولی اگر اتفاقی افتاد که نشان داد اشتباه کرده‌ای، آن وقت عوض نکردن تصمیمت نشانهٔ ضعف است. الیزابت، فقط آدم‌های قوی شهامت این را دارند که وقتی در عقیده‌شان اشتباهی ببینند، به آن اعتراف کنند و تصمیم‌شان را تغییر دهند.»
booklover
می‌گفت فقط قوی‌ترین آدم‌ها وقتی متوجه اشتباه‌شان شدند می‌توانند تصمیم‌شان را تغییر دهند. آدم‌های ضعیف بودند که نمی‌توانستند.»
z
الیزابت در زمان باقی‌مانده‌ای که در خانه بود هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد. ابتدا با خودش فکر کرد: «سعی می‌کنم خیلی‌خیلی خوب و حرف‌گوش‌کن و مؤدب و دوست‌داشتنی باشم تا شاید مادر تصمیمش را عوض کند.» بنابراین در میان ناباوری همه، او تبدیل شد به یک دختر عاقل، شیرین‌زبان، باادب و بسیار حرف‌گوش‌کن. ولی این رفتار تأثیری کاملاً متفاوت با پیش‌بینی الیزابت بر مادرش گذاشت و او به جای این‌که بگوید الیزابت را در خانه نگه می‌دارد، چیزهای کاملاً متفاوتی گفت! «خوب الیزابت، حالا که فهمیدم تو می‌توانی این‌قدر دختر خوبی باشی، دیگر مثل گذشته از به مدرسه فرستادن تو نمی‌ترسم. من فکر می‌کردم که در مدرسه دردسر و ناراحتی زیادی به وجود می‌آوری، اما حالا که می‌بینم واقعاً می‌توانی خوب رفتار کنی مطمئن هستم که در مدرسه به تو خوش می‌گذرد. من خیلی از رفتارت راضی هستم!»
کاربر ۱۲۸
«مشکل این‌جاست که همه بیش‌ازحد تو را دوست دارند. تو زیبا هستی، همیشه شادی و ثروتمند هم هستی و بنابراین لوس شده‌ای. همه از نگاه‌هایت، از لبخندت و از لباس‌های قشنگت خوش‌شان می‌آید و برای همین به جای این‌که با تو مثل یک بچهٔ معمولی رفتار کنند، مرتب دست نوازش به سروگوشت می‌کشند و لوست می‌کنند. اما داشتن یک صورت زیبا و یک لبخند قشنگ کافی نیست. باید قلب مهربانی هم داشته باشی.»
moonlight
«بخشیدن از گرفتن نیک‌تر است.»
Hermione:)
الیزابت دختر زیبایی بود، با چشمان آبیِ خندان و موهای فرفری قهوه‌ای پُررنگ. در تمام زندگیِ خود هر کاری که دلش می‌خواست انجام داده بود. شش معلم سرخانه آمدند و رفتند، ولی هیچ‌کدام نتوانستند او را حرف‌گوش‌کن و خوش‌رفتار بار بیاورند. همهٔ آن‌ها می‌گفتند: «تو می‌توانی یک دخترکوچولوی خوب باشی، ولی فقط به فکر این هستی که به جلد شیطان فُروروی و از این بابت خوشحال و مغرور باشی.» و حالا وقتی الیزابت گفت که آن‌قدر در مدرسه شرارت خواهد کرد که او را به خانه بفرستند، مادرش با ناامیدی به او خیره شد. او عاشق الیزابت بود و می‌خواست که همیشه او را خوشحال ببیند، اما اگر او یاد نمی‌گرفت که مثل بقیهٔ بچه‌ها باشد، چگونه می‌توانست در آینده خوشبخت باشد؟ «الیزابت، تو زیاد تنها مانده‌ای. تو باید در کنار بچه‌های دیگر بازی کنی و درس بخوانی.» الیزابت با حالت قهر جواب داد: «من بچه‌های دیگر را دوست ندارم.»
Marzieh
الیزابت در یک چشم به هم زدن از جا پرید و پا به زمین کوبید و فریاد زد: «ترس! من نمی‌ترسم! وقتی از اسب افتادم، ترسیدم؟ وقتی ماشین‌مان کنار رودخانه سقوط کرد، ترسیدم؟ وقتی... وقتی... وقتی...»
Marzieh
هم وقتی فردای آن روز خانم آلن، الیزابت را دید، بسیار شگفت‌زده شد. صورت دختر کوچکش از شادی می‌درخشید. دیگر حالت قهر نداشت و اثری از اخم در او دیده نمی‌شد. الیزابت خود را در آغوش مادر انداخت و او را بغل کرد: «چه‌قدر از دیدنت خوشحالم مامان. بیا همه‌چیز را ببین، اتاق بازی، کلاس، اتاق‌خواب را، شمارهٔ شش مال ماست، و باغ را، همه‌چیز را!» خانم آلن درحالی‌که از تغییرات دخترکوچولویش حیرت کرده بود به دنبال او به راه افتاد. آیا این واقعاً الیزابت بود؟ این دختر مؤدب و خوش‌اخلاق و شاد؟ مثل این‌که همه او را دوست دارند. دوستان زیادی دارد به‌خصوص آن جونِ دوست‌داشتنی که ظاهراً صمیمی‌ترین دوست اوست.
کاربر ۱۲۸
وقتی حماقت می‌کنی، فقط باعث آزارواذیت خودت می‌شوی، نه دیگران.»
booklover
بنابراین در میان ناباوری همه، او تبدیل شد به یک دختر عاقل، شیرین‌زبان، باادب و بسیار حرف‌گوش‌کن. ولی این رفتار تأثیری کاملاً متفاوت با پیش‌بینی الیزابت بر مادرش گذاشت و او به جای این‌که بگوید الیزابت را در خانه نگه می‌دارد، چیزهای کاملاً متفاوتی گفت!
Marzieh
دختری با چهرهٔ خندان گفت: «من برای عید پاک یک توله‌سگ هدیه گرفتم. گوش کنید. پدرم یک تخم‌مرغ غول‌پیکر مخصوص عید خریده بود و توله‌سگ را در آن گذاشته بود و تخم‌مرغ را با یک روبان قرمز بسته بود. خدایا، وقتی آن را باز کردم چه‌قدر خندیدم.»
=o
خانم بل خندید و گفت: «چه دخترکوچولوی عجیبی. خوشحال باش عزیزم. خیلی زود خواهی دید که چیزهای خوبی این‌جا هست و مطمئنم تمام تلاشت را خواهی کرد و ما به تو افتخار خواهیم کرد.» الیزابت سرخ شد و گفت: «چنین کاری نمی‌کنم. تا جایی که بتوانم بد و شرور و نفرت‌انگیز خواهم بود. من نمی‌خواهم به مدرسه بروم. از مدرسهٔ وایتلیف متنفرم. آن‌قدر بد خواهم بود که هفتهٔ آینده مرا به خانه بفرستید.» دختر کوچک در همان حال که این حرف‌ها را می‌زد، به مدیرها نگاه می‌کرد و انتظار داشت که آن‌ها با عصبانیت از جا دربروند، ولی برعکس هر دوی آن‌ها سرشان را به پشت صندلی تکیه دادند و خندیدند و خندیدند
=o
«شجاع باش. اگر با مشکلات خیلی عادی روبه‌رو شوی می‌بینی که آن‌قدرها هم سخت نیستند.»
کاربر ۴۸۴۶۸۱۲

حجم

۱۲۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۶ صفحه

حجم

۱۲۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۶ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۲۸,۷۵۰
۵۰%
تومان