بعد مدتی هم، آدم حس میکند هر تکه از وجودش را گوشهای جا گذاشته و «تقسیم»، آرامآرام تبدیل به «تجزیه» میشود.
bud
تصویرت که هنوز از شیشهٔ پنجره به تو زل زده، کلافهات میکند. بلند میشوی و چراغ را خاموش میکنی. او میمیرد. حالا که او نیست دیگر نمیتوانی تنها بنشینی. کلید برق را میزنی.
bud
چراغ روشن میشود و تصویرت خودش را روی مبل میاندازد. و دیگر نمیدانی این تو هستی که از او پیروی میکنی یا او از تو.
bud
به برگهای پاییزی میگفت «رنگپارهها».
bud
پیش از همه دیتِر متوجه شد. وقتی دیتِر از غیبت پیرزن گفت، احساس کردیم چیزی گم کردهایم. بهش عادت کرده بودیم
bud
لبها را میشود به خندهٔ مصنوعی چین انداخت، ولی نگاه که دروغ نمیگوید. میگوید؟
bud