
بریدههایی از کتاب فقط غلامِ حسین باش
۴٫۴
(۱۶)
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد/ یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
میـمْ.سَتّـ'ارے
دستم را دور گردنش انداختم. بوسیدمش و حتی گریه کردم. و دم گوشش گفتم: «اجازه بده برگردم اطلاعات!»
سرش را بالا برد و گفت: «نه!»
بغلش کردم: «نمیتوانم جای دیگری کار کنم.»
دوباره و جدیتر جواب داد: «گفتم نه!»
کمی بهم برخورد، ولی جرئت جسارت نداشتم. با التماس گفتم: «طرح و عملیات جای من نیست.»
چشم در چشمم انداخت و گفت: «برو گردان، فقط همین!»
گفتم: «نزدیک یک سال است که به گردان رفتهام، بیشتر بچههایی که به امر شما به گردان رفتهاند به اطلاعات برگشتهاند و یا شهید شدهاند!»
گفت: «خوب، برو تو هم شهید بشو!»
seyyedbazdar
گرمای دشت ذهاب کشندهتر از تیر و ترکش عراقیها یا مار و عقربهای مسیر بود. از دشمن دور بودیم اما حس غریب تشنگان کربلا تا عمق جانمان میرسید. آفتاب تیز و گرمای پنجاه درجه در روز، همهٔ دشت را مثل سراب میکرد. مغزمان میجوشید. و قاطی میکردیم و یکبار یکی از نیروهای گشتی از لشکر ۲۷ از فرط گرما، جنونزده شد. لباسش را کند و به سمت عراقیها رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد.
لیلا
«لیلا دو سه بار مریض شد، هر بار که بردمش پیش دکتر، خوب نشد، بدتر هم شد. آخرین بار دکتر پرسید چرا پدر این بچه همراه شما نیست و من گفتم پدرش در جبهه است. دکتر گفت: این بچه چیزیش نیست. الاّ اینکه دلتنگ باباش شده، برو پیغام بده که پدرش برگردد و او را ببیند.
لیلا
«ابو عامر» معلم «حّربن یزید ریاحی» در کودکی به او گفت: «ای حّر، هرگاه بین دو امر درماندی، نگاه کن که کدام کار قیامت تو را تامین میکند، پس آن را برگزین.»
هستی
علی در همه چیز احساس پدری نسبت به بقیه داشت. از آب و غذا، تا فشنگ و مهمات. حتی گاهی با تراکتور، شبانه راه کوه و کمر را درمینوردید و برای ما آب میآورد و تازه سر شب اسم خودش را هم جزو نگهبانها مینوشت و پابهپای بقیه تا صبح بیدار میماند. اصلا با خواب و استراحت بیگانه بود. خستگی را نمیشناخت. کمکم معنی آدم بودن و انسانی زیستن و چنگ زدن به ریسمان الهی را با دیدن او فهمیدم.
لیلا
کلید توفیق ما در جنگ، همین رابطههای دلی بود. رابطهای که از سر ترس از مافوق و یا اجبار نبود، بلکه به معنی واقعی کلمه، برادر هم بودیم.
#دور_از_ذهن
به تدریج، شکل و شمایل ظاهرم از سر تا پا مثل نوچههای علی خیک شد. چاقوی ضامندار، پنجهبوکس برنجی، دستمال یزدی، شلوار مشکی پاچهگشاد، کمربند سهقلاب، پیراهن سه خط «منتی گول»، موهای فر و خالکوبی تصویر یک دختر موبلند روی بازو که عکسش روی قوطی چای شهرزاد بود. همین عکس، میان دار و دسته علی خیک شناسنامهدارم کرد. و حسینِ غُلام شد، حسینِ شهرزاد. و خودم از این اسم چندان بدم نمیآمد؛ با اینکه اسم یک زن روی یک آدم ماجراجو، کسر شأن او حساب میشد. هر چند من با آقام ـ آغلام ـ خیلی فاصله گرفته بودم. وقتی حسینِ غلام صدایم میکردند، عذاب وجدان میگرفتم و یاد خوبی و پاکی آقام میافتادم. او غلام منقّی و گندمپاککن بود و من حسین شهرزاد.
maryhzd
گرمای دشت ذهاب کشندهتر از تیر و ترکش عراقیها یا مار و عقربهای مسیر بود. از دشمن دور بودیم اما حس غریب تشنگان کربلا تا عمق جانمان میرسید. آفتاب تیز و گرمای پنجاه درجه در روز، همهٔ دشت را مثل سراب میکرد. مغزمان میجوشید. و قاطی میکردیم و یکبار یکی از نیروهای گشتی از لشکر ۲۷ از فرط گرما، جنونزده شد. لباسش را کند و به سمت عراقیها رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد.
maryhzd
همانجا یک پیرزن کُرد، جلوی من و محمد عرب آمد. از فرط گرما چفیه روی سرمان انداخته بودیم. زن کُرد شروع کرد با التماس گفت: «اگر لباس چرک و کثیف دارید، بدهید تا برایتان بشویم.»
خجالتزده گفتم: «نه مادرجان! تازه رسیدهایم و لباسهایمان تمیز است.»
دوباره با همان لحن گفت: «لباس پاره چی؟!» من با چرخ خیاطی شخصیام هر چه داشته باشید میدوزم. شما را به خدا قسم میدهم من را هم در ثواب جهادتان شریک کنید.
اگر نامحرم نبود، واقعاً دستش را میبوسیدم و به پایش میافتادم.
فقط گفتم: «مادرجان! دعا کن به وظیفهمان خوب عمل کنیم.»
maryhzd
به دلم برات بود که نام حسین (علیهالسلام) درهای بسته را باز میکند
آشوب
نمیدانستم اذکار نماز چیست و چند رکعت نماز یومیه خوانده میشود. ولی طریق وضو گرفتن را از روی دست دیگران، پنهانی یاد گرفته بودم.
رفتم لب حوض آب نشستم و آستینهایم را بالا زدم. تصویر شهرزاد روی دستم به من خندید. بسمالله گفتم و آب را روی صورتم ریختم. خدا شاهد است که فکر کردم تا حالا آب به صورتم نخورده است. آب به چشمانم نور داد
کتابدوست
حتماً زندگی متفاوتی از حیث مکنت و دارایی تجربه کرده بود. حالا او چگونه میخواست به روستای حصار و خانه کاهگلی پدری من بیاید. برایم سؤال بود.
از حاج صادق پرسیدم: «حاجی ما به هم میخوریم؟!»
حاجی عمق حرف من را فهمید و خیلی صادقانه جواب داد: «اگر در خانهای چراغ ایمان روشن باشد، سایر چیزها مثل مال و ثروت کمرنگ میشود.»
کتابدوست
دیدم هیچ چیزی نه مادی و نه معنوی برای عرضه ندارم؛ جز یک دل صادق و زبان پاک؛ خیلی بیریا.
گفتم: «خانم، من گذشته خوبی نداشتهام. مثل شما هم اهل قرآن و احکام نیستم. چند روزی است که نماز میخوانم. درست یا غلطش را هم خدا میداند. پدر و مادر هم ندارم و بیکسم. از مال دنیا هم جز یک زمین که ارث پدری است چیزی ندارم. خانهام، خانه خشتی پدری است که با نامادری و تنها برادرم، یکجا زندگی میکنیم. ماهی پانصد تومان از کمیته میگیرم، اما تا دلت بخواهد کفتر و مرغ و خروس دارم. چندتایی هم گوسفند و گاو که طبقه پایین خانهمان زندگی میکنند. حالا با اینها میتوانی بسازی؟!»
خندید. یک خنده معنادار و گفت: «ما باید با شما بسازیم، نه با کفتر و مرغ و گاوهایتان.»
کتابدوست
حجم
۲٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
قیمت:
۹,۵۰۰
تومان