بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سربلند | طاقچه
تصویر جلد کتاب سربلند

بریده‌هایی از کتاب سربلند

امتیاز:
۴.۵از ۳۸۹ رأی
۴٫۵
(۳۸۹)
می‌گفت: «اگه کتاب بخونید، معرفتتون زیاد می‌شه؛ اون‌وقته که ایمانتون قوی می‌شه.»
باران
با لهجهٔ نجف‌آبادی غلیظ گفت: «خره! اگر شهید نشیم، می‌میریم.»
باران
هر روز پیش از بیرون‌آمدن از برجک با دعای محسن کارمان را تمام می‌کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: «خدایا! مرگی بهمون بده که همه حسرتش رو بخورن!»
محمدحسین
لحظهٔ آخر که می‌خواست برود، گفت: «اگر غم و اندوهی به دلتون اومد، یاد غم و اندوه حضرت زینب بیفتید و با قرآن خودتون رو آروم کنید.»
باران
پدر شهید تا من را دید، در آغوشم گرفت که تو بوی محسنم را می‌دهی. ازم پرسید: «چی از محسن آوردی؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. خودم را راحت کردم که بروید قرارگاه و آنجا ببینیدش. قسمم داد که تو را به این بی‌بی بگو. عاجزانه ازش خواستم که این را از من نخواهد. تیر خلاص را زد. دستش را انداخت داخل شبکه‌های ضریح و گفت: «من همهٔ محسنم رو به این بی‌بی دادم؛ اگه بگی یه ناخن یا یه تار موش رو آوردی برای من کافیه!» نفسم را به‌زور دادم بالا. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سر که نداره هیچ؛ بدنش رو هم مثل بدن علی‌اکبر ارباًاربا کرده‌ن!» پدر شهید برگشت سمت ضریح و گفت: «بی‌بی جان این هدیه رو از من قبول کن!»
.
خداوندا! روزی از تو شهادت می‌خواهم که از همه‌چیز خبری هست، الّا شهادت
.
گفتم: «خدا آخر و عاقبت ما رو هم به‌خیر کنه.» گفت: «چرا می‌گی آخر و عاقبت؟ چرا نمی‌گی الان؟ فردا برای عاقبت‌به‌خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید بشی.»
.
دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نمایندهٔ داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم: «به چه جرمی؟» بریده‌بریده جواب می‌داد و حاج‌سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود با اون چشم‌ها و لبخندش!» ترس و دلهره از چشمان آن داعشی بیرون می‌زد.
.
از قدیم رسم بود کاسب‌ها بعد از نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاسب می‌خواندند و بعد درِ مغازه‌شان را باز می‌کردند. هم خیر و برکت می‌آورد برای کسب وکارشان، هم معاملاتشان به حرام نمی‌افتاد.
هانیه سادات
«دست دهنده هیچ‌وقت خالی نمی‌مونه.»
.
زود کنار می‌کشید. زیاد که اصرار می‌کردم چند قاشق بیشتر بخورد، می‌گفت: «آدم باید بتونه نفسش رو نگه داره!»
هانیه سادات
«هر روز قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه. خیلی تو روحت اثر می‌ذاره؛ اما وقتی با معنی می‌خونی تو فکرت هم اثر می‌ذاره.»
.
گفت: «باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار می‌کنی! شهدا همیشه توی جنگ بودن. کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه. برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده.»
باران
گر می‌روی بی‌حاصلی / گر می‌برندت واصلی / رفتن کجا؟ بردن کجا؟
سعید
پرسید: «چی‌کار کنم شهید بشم؟» دست زدم روی شانه‌اش و با خنده گفتم: «ان‌شاءالله ویژه شهید شی!» گل از گلش شکفت. خب، حالا چی‌کار کنم؟ به نظر من، ما خودمون نمی‌تونیم این راه رو بریم. باید یکی دستمون رو بگیره. و بعد این شعر را برایش خواندم: گر می‌روی بی‌حاصلی / گر می‌برندت واصلی / رفتن کجا؟ بردن کجا؟
باران
«ببین چه افتخاریه... چه لیاقتیه... دعا کن منم شهید شم»
منمشتعلعشقعلیمچکنم
امام‌صادق (ع) سفارش کرده‌اند که قبل از خارج‌شدن از هیبت نماز، تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید تا گناهانتان بخشیده شود.
.
حدیثی از پیامبر را برایم خواند: «مرگ برای مؤمن مانند بوییدن دسته‌گلی خوش‌بو است.»
باران
دل‌گنده بود. همیشهٔ خدا دیر می‌رسید.
هانیه سادات
بابت موبایل‌هایشان خیلی حرص می‌خورد. می‌گفت: «این موبایل‌ها دین و فرهنگشون رو از بین برده!»
باران
چند دفعه به محسن گفتم: «بیا تو بسیج ناحیهٔ ما!» سرسری برخورد می‌کرد. وقتی دید زیاد پافشاری می‌کنم، جلویم ایستاد و گفت: «ممد ناصحی، بسیج ما و بسیج اونا نداریم! باید کار و عملت بسیجی باشه. اگه تونستی کتابی رو ترویج کنی که با اون زندگی حتی یه نفر رو متحول کنه، یعنی راه بسیج رو خوب فهمیدی!»
باران
آدم تو همین چیزای خُرد مدیون می‌شه. خوب‌شدن از همین جاهاست که اگه رعایت نکنی هرچی هم زور بزنی آدم نمی‌شی! سرش را از پنجره دزدید. آدم با این کارا صمٌ بکمٌ عمیٌ می‌شه. یعنی چی؟! یعنی خدا به دهن و گوشِت مهر می‌زنه و دیگه به راه راست هدایت نمی‌شی. تلاش هم می‌کنی، اما نمی‌شه.
باران
اگه تونستی کتابی رو ترویج کنی که با اون زندگی حتی یه نفر رو متحول کنه، یعنی راه بسیج رو خوب فهمیدی!
هانیه سادات
یک شب دو تایی سفرهٔ حضرت رقیه (س) انداختیم. پارچهٔ سبزی را سفره کردیم. نمی‌دانم از کجا بوتهٔ خار پیدا کرد. روی چند تا کوزهٔ کوچک گِلی «یا حسین» و «یا رقیه» نوشت. خشت و فانوس و شمع و رطب و خوراکی‌ها را یکی‌یکی چیدیم. تمام این مدت زیر لب مداحی زمزمه کرد و نالید. وقتی سفره تکمیل شد، دوتایی نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم.
هانیه سادات
دلش که می‌گرفت پناه می‌برد به مناجات امیرالمؤمنین (ع).
هانیه سادات
اصرار می‌کرد هر روز صبح حدیث جدیدی روی بُرد گردان نصب کنم که نیروها بخوانند.
هانیه سادات
یک شب رسد که شام فراقت سحر شود/ خورشید عارضت ز حرم جلوه‌گر شود/ با طول غیبتت نشود کم امید ما/ این روزگار تلخ، زمانی به‌سر شود..
.
روی حجابمان غیرت به‌خرج می‌داد. می‌گفت: «مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه؛ آخرش چادر نمی‌شه؛ میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما باحجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه‌ذره حجابشون رو خوب می‌کنن.»
هانیه سادات
«گناه یعنی خداحافظ حسین!»
ام‌البنین
دیدم که هر روز حدیث‌کساء، دعای عهد و زیارت عاشورا را می‌خواند. زمستان‌ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده‌اش را پهن می‌کرد. می‌ترسیدم سرما بخورد. می‌گفتم: «مامان‌جون، قربونت برم، اینجا سرده!» می‌گفت: «اتفاقاً اینجا خوبه.» می‌خواست خوابش نبرد و سست نشود.
.

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه