بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسم تو مصطفاست | طاقچه
تصویر جلد کتاب اسم تو مصطفاست

بریده‌هایی از کتاب اسم تو مصطفاست

نویسنده:راضیه تجار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۴۳ رأی
۴٫۶
(۳۴۳)
تهدید سردار سلیمانی، فرماندهٔ سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما که می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
مامان خیلی شاد و شنگول بود، گرچه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود عروسی کند. می‌گفت: «این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم خونواده‌ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره.» ظاهراً به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که سکوتش داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل‌کاری! من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم
خانم کوج‌گانی
حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاین‌به‌بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می‌شه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه!
عشق کتاب
می‌دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن‌اند. پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان. من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله‌ها رفتم بالا. فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می‌آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده‌ای و داری انگشت اشاره‌ات را تکان می‌دهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند می‌زد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه می‌گم که شما هیچ‌کاره‌این! به همه می‌گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می‌کنن! به همه می‌گم کارراه‌انداز نیستین و آبروتون رو می‌برم. می‌گم عند ربهم یرزقون نیستین!»
Arefeh
راست می‌گفتی تو مرد کارهای کوچک نبودی. تو مرد صحنهٔ رزم بودی و افق‌های باز. نباید از تو می‌خواستم در چهاردیواری به کارهای کوچک زنانه بپردازی، نباید!
tadai
ـ مامان، بابا کجاست؟ ـ رفته با آدم بدا بجنگه. ـ من بابام رو می‌خوام، نمی‌خوام بجنگه! ـ بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمی‌مونن! ـ نمی‌خوام قهرمان باشه، می‌خوام مثل باباهای دیگه، مثل بابای سارا پیشم باشه! گوله‌گوله اشک‌هایش می‌آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی می‌کوباند. یک بار زنگ زدی، روز تولد دخترعمه‌اش بود: «بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد
farhang75
این بار پیاده رفتیم. دست‌هایت را قلاب کرده بودی دور شانه‌ام. اگر هم محمدعلی را می‌گرفتی باز دستت را دور شانه‌ام می‌انداختی.
Arefeh
«اینجا نوشتی سربازی نرفتی، اما کارت پایان‌خدمت توی پرونده‌ته. باتوجه‌به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی، تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.» ـ حالا که دارین من رو بازخواست می‌کنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟ همون‌طورکه او جعل امضا کرد، منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد، بی‌خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم.
amirhosein__goli
کسی از پشت زد روی شانه‌ات. فهمیدم فرمانده‌ات کار داشته و آن سرباز را فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دور گردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که فردا بروی حلب، گفتی: «چشم!»
Arefeh
همیشه می‌گفتی: «دوست دارم به‌خاطر سختی‌هایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصاً شبا وقتی رزمنده‌ها با لباس نظامی و اسلحه میان دست‌به‌دست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم می‌زنن. دلم می‌خواد تو هم بیایی، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!»
مبینآ☁
ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین‌که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود.
سمانه
روزهای بعد از شهادت سخت‌تر از خود شهادت است.
mahshid80
«کار شما دست امام‌رضا (ع) گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره‌ها باز می‌شه!»
عشق کتاب
گفتم: «خودم با فاطمه حرف می‌زنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می‌افتاد چطوری بهش می‌گفتی؟» ـ زنگ می‌زدم بهش! ـ حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاین‌به‌بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می‌شه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه! کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی‌که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» ـ آره ولی نمرده!
m.m.r_76
شنیدم: حملهٔ نظامی از سوی آمریکا منتفی است. و در پانویس برنامهٔ شبکهٔ خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرماندهٔ سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما که می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
Fatima
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. ـ عزیز نگران نباشی ها! ـ چطور؟ ـ مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! ـ چه شرطی؟ ـ خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی! ـ یعنی چه؟ ـ خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت: «این بچهٔ شماست، بگیرش.» گفتم: «نمی‌خوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده‌س.» اون رو از من گرفت و گفت: «این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول می‌دیم دوباره به خودتون برگردونیم.» گفتم: «سالم به من بدید، من هم قول می‌دم.» به گریه افتادم.
Arefeh
از شدت ناراحتی به سیدمجتبی، یکی از بچه‌های افغانستانی که در گروه یاد و خاطرهٔ تلگرام بود، پیام دادم: «سیدابراهیم رفت.» نمی‌دانست همسرتم، نوشت: «نمی‌دونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا می‌ری؟» با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دوراندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را تو به‌دنبال آن پرنده‌ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می‌آمد. ساز شهادت!
amirhosein__goli
سجادمان خدای توکل بود. همیشه می‌گفت: «هرجا درمونده شدی بسپار به خودش.»
m.m.r_76
«سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول می‌ده تا بیارنش ایران. در حال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز می‌خونه و همین باعث می‌شه بفهمن شیعه‌س و بزننش. در همون حال یه بار قسم می‌خوره به امام‌حسین که من شیعه نیستم و همین باعث می‌شه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار می‌کنه و خودش رو به ایران می‌رسونه.»
m.m.r_76
«آن را که خبر شد خبری باز نیامد».
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
نمی‌توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت می‌گذاشتی و می‌رفتی. بازهم می‌رفتی.
سعیده زنگنه
از فردای آن روز کار من شده بود زنگ‌زدن به تو: «آقامصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!» ـ به فرمانده‌م گفتم، برمی‌گردم سمیه. برمی‌گردم! ـ نیست که برای غربالگریا و برای دکتررفتنام بودی؟ ـ نگو سمیه، ناراحت می‌شم! ـ دل من رو شکستی آقامصطفی! ـ ببخش سمیه، اما لازمه که اینجا باشم! ـ آره دیگه، من ته خطم! ـ تلخی نکن خانمم!
Arefeh
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرم‌پسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابسته‌ش می‌شی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟» دلم لرزید: «نه یادم نرفته!» ـ پس زیاد وابسته‌ش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! ـ بدی نه، باهم بدیم! ـ شاید من نباشم! ـ نه، یا تو یا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم می‌دم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی: «با این کارات هم خودت هم من رو اذیت می‌کنی! من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان می‌شه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!»
Arefeh
در زیر آن آسمان بی‌ستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه می‌درخشید و تو به‌عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی‌خواستم از دستت بدهم.
Fatima
مامان حسابی کیف کرد. گرچه دوسه روز بعد با گله‌مندی گفت: «این آقامصطفی تو خونه دست من رو می‌بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی‌کنه!» گله‌اش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچ‌کی نگاه نمی‌کنم!»
عشق کتاب
«کار شما دست امام‌رضا (ع) گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره‌ها باز می‌شه!»
عشق کتاب
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقامصطفی! ما بچه‌های دههٔ شصت. طوری که مادرم می‌گفت: «سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون‌جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.»
ss,мσѕтαғαvι
آدم ولخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. ازاین‌دست آدم‌هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی‌تواند بد باشد.
m.m.r_76
روایت داستان زندگی افراد به ظاهر کم نام و نشان مانند گشت‌وگذار در لابلای فرش‌های دست‌بافت قدیمی پستوی خانهٔ مادربزرگ است. هر یک که به چشم می‌آید زیبایی خاصی را نمایان می‌کند که لحظه‌ای سکوت و حیرت را به همراه دارد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان!
قطره دریاست اگر با دریاست

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان