
بریدههایی از کتاب سیصد و شصت و پنج روز در صحبت مولانا
۳٫۹
(۴۶)
آب زنید راه را
هین که نگار میرسد
مهدی فیروزان
هر دکانی راست بازاری دگر
مثنوی دکان عشق است ای پسر
عشق بحری آسمان در وی کفی
چون زلیخایی اسیرِ یوسفی
دورِ گردون را ز جذبِ عشق دان
گر نبودی عشق کی گشتی جهان
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
حسین شیرمحمدی
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سرِ سرمستِ بیحیا گوید
shfmohsen
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود، که نیاساید و آرام نیابد. این خلق بهتفصیل در هرپیشهای و صنعتی و منصبی (میکوشند) و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است بهدست نیامده است. آخر معشوق را «دلارام» میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است. و چون پایههای نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند.
مهدی فیروزان
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی بهْ ز مالِ اوقاف است
shfmohsen
هر دکانی راست بازاری دگر
مثنوی دکان عشق است ای پسر
عشق بحری آسمان در وی کفی
چون زلیخایی اسیرِ یوسفی
دورِ گردون را ز جذبِ عشق دان
گر نبودی عشق کی گشتی جهان
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
miladtj90
اللَّه اللَّه با چنـین کفر دوتو
چون قبولت میکند اکرام او؟
عقل، اندر لطفِ او گم میشود
کهاسْفَ لی بر چرخ هفتم میرود
Ali
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کاوست مستِ دلنواز
این دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح، دیگر رفتن است
تو سفر کردی ز نطفه تا به عقل
نی به گامی بود، نی منزل نه نقل
سَیرِ جان بیچون بوَد در دَوْر و دَیر
جسم ما از جان بیاموزید سَیر
مهدی فیروزان
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز، ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بو
دریغ است سودای بلبل بر او
به محمود گفت این حکایت کسی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
سعدی
مهدی فیروزان
هر خوشی کان فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کان به نقش دیگر آید پیش تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آید آن ز شهد و انگبین
این خوشی چیزی است بیچون کاید اندر نقشها
آید از حقه به حقه در جهانِ ماء و طین
دیوان شمس
dmmzn58
و عشق تمام ادب و رعایت است از آنکه عاشق لحظه به لحظه پاسِ خاطرِ معشوق میدارد و رضایت او میطلبد و آنجا که با وی میگوید چرا نافرمانی کردی و از آن میوه خوردی در کمال ادب گناه را به خود منسوب میکند زیرا به معرفتِ عشق میداند که وجهِ انتساب عملْ به اوست، که نامش گناه است، و چون شیطان گستاخی نمیکند که تو خودت مرا اغوا کردی و البته آدم نیک میدانست که کارها همه به دست اوست اما وقتی کاری به او منسوب میشود تمام خیر و رحمت است و آن عصیان که آدم کرد خال سیاهی بود که نقاشِ ازل بر چهره آدم نهاد تا به جمالِ او بیفزاید زیرا کمال آدمیتِ او در داشتنِ اختیار و توانایی بر عصیان و طاعت است.
M..J..A
- استفت قلبک و ان افتاک المفتون: حدیث نبوی است بدین مضمون که تو از قلب خود سؤال کن و از او فتوا گیر و اگر دیگران نیز تو را فتوا دهند و رایها زنند آن نیز تو را سودمند است. تو در آن فتواها نظر کن و هرچه را موافق با طبع و قلب خویش یافتی برگزین. در مثنوی نیز مولانا این حدیث را نقل کرده و باز توصیه کرده است که فتوا را از قلب خود بگیر اگرچه مفتی بیرون نیز نظری دهد:
گفته است استفت قلبک آن رسول
گرچه مفتی برون گوید فضول
مهدی فیروزان
حفظ تناسبات که دائمآ مورد نظر مولاناست،
danesh
همه رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود چون نخواهی رنج نماند.
صادق قدم خیر
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
سیه آن روز که بی نورِ جمالت گذرد
هیچ از مطبخِ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشقِ تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
Ali
امید از حق نباید بریدن که: اِنَّهُ لا ییأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ. امید سرِ راهِ ایمنی است. اگر در راه نمیروی، باری، سرِ راه را نگاه دار. مگو که کژیها کردم. تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است؛ آن کژیها همچون سِحْرهاست: چون راستی بیاید، همه را بخورد. اگر بدی کردهای با خود کردهای؛ جفای تو به وی کجا رسد؟
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی، آن همه نمانَد؛ امید را، زنهار، مبُر!
Ali
آن بخت که را باشد/کآید به لبِ جویی
تا آب خورَد از جو/ خود عکسِ قمر یابد
عبدالوهاب
ای خدا جان را عطا کن آن مقام
کاندر او بی حرف میروید کلام
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه عشق اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شوند، آن یک تویی
چونکه یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
غرق عشقیام که غرق است اندر این
عشقهای اولین و آخرین
miladtj90
چون هر شیءْ مرکب از وجود و ماهیت است و ماهیتْ جهتِ محدودیت و حدِّ وجود است پس آن جزءْ از شیء که وجود است بر کلِّ آن فزونی دارد زیرا آن جزءِ وجود مایه اصالت و تحقق و منشأِ آثارِ شیء است و اگر ماهیت را از شیء کم کنند و تنها وجود مانَد وجود بدون محدودیت خواهد بود که از کلِ شیء که وجودِ بامحدودیت است بیشتر است.
M..J..A
- استفت قلبک و ان افتاک المفتون: حدیث نبوی است بدین مضمون که تو از قلب خود سؤال کن و از او فتوا گیر و اگر دیگران نیز تو را فتوا دهند و رایها زنند آن نیز تو را سودمند است. تو در آن فتواها نظر کن و هرچه را موافق با طبع و قلب خویش یافتی برگزین. در مثنوی نیز مولانا این حدیث را نقل کرده و باز توصیه کرده است که فتوا را از قلب خود بگیر اگرچه مفتی بیرون نیز نظری دهد:
گفته است استفت قلبک آن رسول
گرچه مفتی برون گوید فضول
مهدی فیروزان
دلا نزد کسی بنشین/که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو / که او گلهای تر دارد
در این بازار عطّاران / مرو هر سو چو بیکاران
به دکانِ کسی بنشین / که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری / پس تو را زو رَه زند هرکس
یکی قلبی بیاراید، / تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او/ به طرّاری که میآیم
تو منشین منتظر بر در، / که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد / میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد / درونْ چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد،/نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، / نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بُلبل دستان، / ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا/ اثر دارد، اثر دارد
کاربر ۱۸۰۶۰۵۷
چیزها به ضد خود آشکار میشوند. آنکس که احساس پستی میکند معنیش آن است که چشمش به بلندی افتاده است وگرنه چه بسیارند مردمی که در قعر دره سقوط کردهاند و همچنان دلخوشند.
kordelia
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مُهریست بر دهانم و افغانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکارصنعتِ پنهانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
kordelia
ای عاشقان، ای عاشقان، من خاک را گوهر کنم
ای مطربان، ای مطربان، دفّ شما پر زر کنم
ای کیمیا، ای کیمیا، در من نگر! زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
تو نطفه بودی، خون شدی، آنگه چنین موزون شدی
نزد من آی، ای آدمی، تا زینْت موزونتر کنم
دیوان شمس
تاسیـآن
مؤمنان معدود، لیک ایمان یکی
جسمشان معدود، لیکن جان یکی
غیر فهم جان که در گاو و خر است
آدمی را عقلْ جانِ دیگر است
باز غیر جان و عقلِ آدمی
هست جانی در نبی و در ولی
Ali
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟
بیا بیا و به هر سوی، روزگار مبر
که نیست نقد تو را غیر من خریداری
تو همچو وادی خشکی و من چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و من چو معماری
به غیر خدمت من که مُشارقِ شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
Ali
پس الله جان جهان است و همه صورتها بدو معنی مییابند.
که جهان صورت است و معنی اوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
خواجوی کرمانی
Ali
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
از دهان آدمی خوش مشام
من سلام حق شنیدم و السلام
زان سلام او سلام حق شده است
کآتش اندر دودمانِ خود زده است
مثنوی
در آن سلامِ مستی است که مولانا نه تنها دام نمینهد بلکه خود را به دام معشوق میاندازد تا با او چه رفتار کند.
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابندِ دامت میکند
غلام رضا
یعقوبصفت کهبْوَد / کز پیرهنِ یوسف
او بُوی پسر جوید / خود نورِ بصر یابد
عبدالوهاب
شب روحها واصل شود، / مقصودها حاصل شود
چون روز روشندل شود / هرکاو ز شب آگاه شد
عبدالوهاب
حجم
۸۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۶۲۸ صفحه
حجم
۸۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۶۲۸ صفحه
قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان