بریدههایی از کتاب تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم
۳٫۷
(۵۵)
زنده باشید، قبل از آنکه بمیرید
کاربر ۱۳۰۶۴۰۰
گاهی در دلِ طوفان بودن، امنترین جا است.
bfz
شما نمیخواهید قبل از مردن زنده باشید؟
armdamani
میدانی ورنر، وقتی بیناییام را از دست دادم، همه میگفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه میگفتند من شجاع هستم، اما این شجاعبودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار نمیکنی
armdamani
گاهی در دلِ طوفان بودن، امنترین جا است.
armdamani
«میدانی ورنر، وقتی بیناییام را از دست دادم، همه میگفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه میگفتند من شجاع هستم، اما این شجاعبودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار نمیکنی؟»
ورنر میگوید: «سالها بود که این کار را نکرده بودم.
samira
او در این دنیا چیزی ندارد؛ نه بچهای، نه حیوانی خانگی و نه گیاهی آپارتمانی. فقط یک کتابخانه، یک صندلی راحتی و یک تشک که روبهروی تلویزیون قرار دارد.
armdamani
حالا دنیایش خاکستری شده است: چهرههای خاکستری، سکوتِ خاکستری، ترسهای فوبیاییِ خاکستری که سایهاش تا صفوف نانوایی هم کشیده شده است. و فقط وقتی رنگ دنیا کمی تغییر میکند که اتین با زانوانی که به صدا در آمدهاند، از پلهها بالا میرود و اعداد را بهسوی آسمان میخواند؛ تا بتواند یکی دیگر از پیغامهای خانم روئل را ارسال کند و آهنگی پخش شود؛ تا آن اتاق کوچک، آن زیرشیروانی کوچک برای پنج دقیقه پر از رنگهای قرمز و آبی شود و بعد رو به خاموشی برود، و بعد دوباره رنگ خاکستری باز میگردد و عمویش با قدمهایی سنگین از پلهها پایین میآید.
زینب صالحی
آسمان مثل یک کتابخانه است و پروندهای از تمام زندگیهای سپری شده و تمام جملات گفتهشده و کلمات مخابرهشده در آن میپیچد و به نجوا در میآید.
samira
«مانعها نباید سر راهت باشند، ری نالد! موانع باید راه را نشانت بدهد.»
مریم
جنگل بدون گل و گیاه محکوم به مرگ خواهد بود و آن وقت است که فقط کلاغها بر فراز درختان قارقار سر میدهند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
و ماری لاورا صدای خانم مانک را میشنود که میگوید: «هیچوقت نباید از باور دست بکشی.»
samira
این لحظههای غیرقابلباور برای خداوند چقدر طول میکشد. یک میلیاردم ثانیه؟ زندگی هر موجودی مثل یک جرقه است که بهسرعت در تاریکی محو میشود. به گمانش حقیقت این باشد.
مریم
«دنبال دردسر نیستم خانم.»
«بهنظرت دست رو دست گذاشتن، نوعی دردسر نیست؟»
«کاری انجام ندادن، فقط همین یک معنی را میدهد.»
«انجام ندادن کار، یعنی همدستی با آنها.»
کاربر ۱۳۰۶۴۰۰
یا اینکه احساساتش را مثل سنگی کرده است تا از خودش محافظت کند؛ درست مثل ورنر؟
armdamani
مشکل تو این است که فکر میکنی زندگیات به خودت تعلق دارد
armdamani
«چشمانتان را باز کنید و قبل از آنکه آنها را برای همیشه ببندید، چیزهای دیدنی را با آنها ببینید.»
مریم
از نظر ماری لاورا، خانم مانک زنی پرقدرت، با نیرویی مضاعف است که صبحهای زود از خواب بیدار میشود و شبها تا دیرهنگام مشغول کار است.
armdamani
کنار پنجرهی طبقهی چهارم، مینیاتور کوچکی از پدرش که پشت میز و صندلی مینیاتوریاش توی آپارتمانی مینیاتوری نشسته است، دیده میشود؛ جایی که از تکههای بسیار کوچک چوب ساخته شده است. وسط اتاق دختری بسیار کوچک ایستاده است، پوست و استخوان، تیزهوش، با کتابی باز که آن را روی دامنش گذاشته است. آنجا میان سینهاش ضربانی عظیم را حس میکند؛ ضربانی عظیم و مشتاق، ضربانی که ترس در آن جایی ندارد.
مریم
گیاهان نور را میبلعند؛ درست مثل ما که غذا میخوریم. اما گیاهان بعد از آن میمیرند و از روی شاخه پایین میافتند. شاید داخل آب سقوط و شروع به پوسیدن کنند و تبدیل به یک زغال نارس شوند. این زغال نارس برای سالها در اعماق زمین مدفون میشود. شاید ماهها یا شاید دههها و یا اصلاً شاید بهاندازهی دوران زندگی شما مدفون باشد. بعد از آن، زغال نارس همراه گلولای خشک میشود و درست شبیه سنگ میشود و بعد از سالها کسی زمین را میکند و آن را بیرون میآورد و در نهایت به خانههای شما میرساند و شاید شما خودتان کسی باشید که آنها را به بخاریهایتان میرسانید و حالاهمان نور خورشیدی که یکصد میلیون سال پیش به یک گیاه تابیده و با آن مرده بود، امروز در خانههای شما در حال تابیدن است...»
مریم
«ورنر! مشکل تو این است که فکر میکنی زندگیات به خودت تعلق دارد.»
مریم
«هیچوقت نباید از باور دست بکشی.»
مریم
آنها همان موجوداتی هستند که حدود دو هزار سال پیش جان داشته و حق حیات را از آن خود میپنداشتهاند. موجوداتی که یا بهدلیل شیوع بیماری و یا بر اثر بلایای طبیعی، دیگر اثری از آنها باقی نمانده است.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«نفرین این بود، نگهدارندهی سنگ تا ابد زنده میمانَد؛ اما تا وقتی که سنگ را به همراه داشته باشد، بدبختی بر سر او و تمامی کسانی که دوستشان دارد سرازیر خواهد شد؛ یکی پس از دیگری، درست همانند بارانی که بیوقفه ببارد.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
حالا ورنر مطمئن است که همهشان در خطر هستند. صدای یوتا در ذهنش طنین میاندازد: «بهنظرت میشود کاری را فقط به این دلیل که دیگران انجامش میدهند، انجام دهیم؟»
یوکی
«میدانی لورت، این صدف متعلق به یک حلزون دریایی بنفش است. حلزون کور در طول زندگی و در دوران بلوغش این صدف را رها میکند و خیلی زود به اقیانوس بر میگردد. آبها را برای ساخت حباب تحریک میکند و با آب دهانش این حبابها را به هم متصل میکند و قایقی شناور برای خودش میسازد. وقتی این حبابهای اطرافش آرامآرام شروع به ترکیدن میکنند، از هر موجود آبزی و بیمهرهای که نزدیکش باشد، تغذیه میکند. وقتی این قایق کاملاً شناور از بین رفت، او هم غرق میشود و میمیرد...»
مریم
ماری میدانی چطور تمام کریستالها و صد البته الماسها، بهوجود میآیند؟ با انباشته شدن لایههای میکروسکوپی؛ یعنی چند هزار اتم روی هم در هر ماه، یکی روی دیگری. سالها؛ هزاران سال پشت سر هم.
مریم
حجم
۵۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه
حجم
۵۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۶۶,۵۰۰۳۰%
تومان