بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

۵٫۰
(۵)
مکس زن و مرد لاغری را که چند لحظه پیش دیده بود و دچار سوءتغذیه بودند، به یاد آورد و ناراحت شد. او و پدرش در مقایسه با آنها خیلی خوشبخت بودند.
☆rose☆
بازوی دیگری چون شلاق پایین آمد. مکس، لیا، ریوت و اسپایک پراکنده شدند. نور شلیک‌شده از اسلحهٔ یکی از بازوها در نزدیکی سر لیا به دیوار خورد و سنگ‌ها را ویران و بخار کرد. لیا با فریاد پرسید: «چه نقشه‌ای داری؟» مکس با فریاد پاسخ داد: «به‌سوی قصر برو.» لیا با تعجب پرسید: «چرا؟ این کار باعث می‌شود سفالوکس نیز به‌سوی قصر بیاید.» مکس گفت: «درست است.» و طاقی صلح را نشان داد. لیا ناگهان همه چیز را فهمید. «اسپایک، بیا!» او وشمشیرماهی درحالی‌که خود را از بازوان هیولا دور نگه می‌داشتند، در آب بالا رفتند تا به چشمان بزرگ آن رسیدند. بازوان هیولا به‌طرف آنها حرکت کرد. لیا
godzeela نبرد هیلاها
بازوی دیگری چون شلاق پایین آمد. مکس، لیا، ریوت و اسپایک پراکنده شدند. نور شلیک‌شده از اسلحهٔ یکی از بازوها در نزدیکی سر لیا به دیوار خورد و سنگ‌ها را ویران و بخار کرد. لیا با فریاد پرسید: «چه نقشه‌ای داری؟» مکس با فریاد پاسخ داد: «به‌سوی قصر برو.» لیا با تعجب پرسید: «چرا؟ این کار باعث می‌شود سفالوکس نیز به‌سوی قصر بیاید.» مکس گفت: «درست است.» و طاقی صلح را نشان داد. لیا ناگهان همه چیز را فهمید. «اسپایک، بیا!» او وشمشیرماهی درحالی‌که خود را از بازوان هیولا دور نگه می‌داشتند، در آب بالا رفتند تا به چشمان بزرگ آن رسیدند. بازوان هیولا به‌طرف آنها حرکت کرد. لیا
godzeela نبرد هیلاها
چرخید و به‌سوی طاقی صلح شنا کرد و اسپایک هم در فاصلهٔ نزدیکی دنبالش رفت. سفالوکس فواره‌ای از آب شلیک کرد و دنبال آنخا رفت. بازوان هیولا مثل پروانهٔ زیر دریایی کار کردند و هیولا با سرعت زیادی به آنها نزدیک شد. لیا و اسپایک با تمام قدرت شنا کردند و به‌زحمت توانستند اندکی جلو بمانند. اکنون زمان آن بود که مکس وظیفه‌اش را انجام دهد. او فریاد زد: «ریوت، برویم.» مکس و ریوت دنبال ماهی مرکب غول‌پیکر شنا کردند. سگ رباتی پیام خرابی و درد را که از پایش دریافت می‌کرد، نادیده گرفت. لیا و اسپایک از زیر طاقی صلح عبور کردند و هیولا با یک حرکت جهشی دیگر دنبال آنها رفت. صدای برخورد شدیدی به گوش رسید. مکس دستش را مشت کرد و گفت: «آره!»
godzeela نبرد هیلاها
سر آهنی ریوت از میان امواج بیرون آمد و آب ازروی پوزه‌اش سرازیر شد. صدای واق‌واق الکتریکی‌اش در میان دیوارهای شهر عظیم آکورا پژواک یافت. «هی، ریوت، چه شده؟ مشکلی داری؟» مکس روی نرده‌ها خم شد و ریوت که هنوز واق‌واق می‌کرد، با چشمان قرمزش که خاموش و روشن می‌شدند، به او نگریست. نور سحر روی آب برق می‌زد. مکس عاشق این بود که صبح‌های زود، پیش از آنکه پدرش بیدار و شهر شلوغ شود، برای ماهیگیری با ریوت به طبقهٔ هم‌سطح دریا بیاید. ریوت سگ ماهیگیر خوبی بود. مکس آن را برای ماهیگیری برنامه‌ریزی کرده بود، اما تاکنون هیچ ماهی‌ای آن را این‌قدر هیجان‌زده نکرده بود.
مهدی
مکس پرسید: «چه شده پسر؟ چه دیدی؟» ریوت پاسخ داد: «نمی‌دانم، مکس.» مکس توانایی بیان کردن چند جملهٔ ساده را به حافظهٔ سگ رباتی داده بود. ریوت اکنون چیزی دیده بود که برای توصیفش هیچ کلمه‌ای نداشت. در عوض چزخید و دیوانه‌وار دست و پا زد و مسافتی را شنا کرد. سپس دوباره برگشت و به مکس نگاه کرد. بعد دوباره واق‌واق کرد و دم فلزی‌اش را تکان داد. مکس پرسید: «می‌خواهی دنبالت بیایم؟» «بله، دنبالم بیا.» در نزدیکی محلی که مکس ایستاده بود، اسکله‌ای وجود داشت. دو زیردریایی غول‌پیکر فینگر آنجا آهسته در آب تکان می‌خوردند. یک زیردریایی کوچک هم کنار آنها روی آب شناور بود. این شناور بود. این شناور متعلق به نیروی نجات دریایی آکوارا یا نندا بود. مکس
مهدی
می‌دانست که این جدیدترین مدل است؛ یک شیر دریایی زِد ایکس دویست. این زیردریایی کوچک در واقع یک فناوری زیبای مهندسی بود و بدنه‌اش چنان قدرتمند بود که می‌توانست فشار آب را حتی بر کف اقیانوس تحمل کند. مکس همیشه به دنیای مرموز و ناشناختهٔ زیر امواج فکر کرده بود اما هرگز نتوانسته بود خودش آنجا را ببیند. ورود او به زیردریایی‌ها ممنوع بود، اما قرض‌گرفتن یکی از آنها چه آسیبی به کسی می‌رساند؟ البته اگر مچش را هنگام ارتکاب جرم نمی‌گرفتند و به دام نمی‌افتاد. مکس به اطرافش نگاه کرد. کسی آنجا نبود، به همین دلیل با یک پرش ازروی نرده عبور کرد و روی عرشهٔ فلزی و خاکستری زیردریایی فرود آمد. درحالی‌که دور قسمت گنبدی بالای زیردریایی که از جنس شیشه- پلاستیک بود می‌چرخید، انحنای شکل بدنهٔ آن را شبیه به بدن پرتوماهی‌های بزرگ بود، تحسین کرد. او دکمه‌ای را پیدا کرد و فشار داد. در گنبدی
مهدی
بازویی که مکس از آن آویزان بود، با سرعت به طرف زمین رفت و ضربه زد. مکس در آخرین لحظه پرید و غلتید و به‌موقع از محل ضربه دور شد. درحالی‌که بلند می‌شد، دید که بازوها از لبهٔ اسکله به داخل دریا برمی‌گردند. پدر مکس درست بالای سطح آب بود. ریوت از دندان‌هایش آویزان بود و به چپ و راست تکان می‌خورد. هیولا قصد داشت به دریا برگردد. به‌زودی آنجا را ترک می‌کرد. مکس اندیشید، "آن هیولا خیلی سریع است، اما نه به اندازهٔ زیردریایی کوچک." زیردریایی کوچکی که قبلاً استفاده کرده بود، هنوز کنار اسکله بود. داخل آن پرید. یک نفر فریاد زد: «نه!» دو پلیس با سرعت به‌سویش دویدند. مکس با بیشترین سرعت گذرواژهٔ مهندس را وارد کرد و میلهٔ فرمان موتور را به جلو هل داد. موتور با صدای بلندی به حرکت درآمد و مکس با سرعت دنبال هیولا رفت. او اندیشید، "تو
مهدی
فرو رفت و بعد به زیر آب رفت و پدرش و ریوت را با خود برد. موجی از وحشت به سینهٔ مکس چنگ انداخت. پدرش چه مدت زیر آب دوام می‌آورد؟ کمتر از یک دقیقه. اما اگر هیولا می‌خواست پدر او را بکشد، چرا در همان لحظهٔ اول او را با چنگالش له نکرده بود؟ مکس به زیر آب رفت و هرچه پایین‌تر رفت، اطرافش تاریک‌تر شد. میلهٔ گاز موتور را تا انتها فشار داد. او کوسه‌ای که در دریا چرخید تا او را گاز بگیرد، سبقت گرفت. نورافکن‌های زیردریایی بدن سیاه هیولا را که پیچ‌وتاب می‌خورد، نشان داد. ناگهان متوجه نکته‌ای شد و اندیشید، "هی! این همان چیزی است که بار پیش زیر آب دیده بودم!" پس، دختر مرینی تلاش می‌کرده به او اعلام خطر کند. خیلی عجیب بود. داستان‌ها و افسانه‌هایی که مکس شنیده بود، می‌گفتند مرین‌ها از انسان‌ها متنفرند اما آن دختر سعی
مهدی
کرده بود به او اعلام خطر کند. اکنون آنها خیلی در دریا پیش رفته بودند. مکس احساس پدرش را تصور کرد؛ اینکه ریه‌هایش تحت فشار هستند و نمی‌تواند نفس بکشد. او باید کاری انجام می‌داد، آن‌هم خیلی سریع. انگشتانش دکمهٔ شلیک اژدر را پیدا کردند. او هیولا را درست بر مرکز نمایشگر سامانهٔ شلیک قرار داد. شاید یک شلیک مستقیم می‌توانست هیولا را بکشد یا آن را چنان مجروح کند که پدرش را رها کند. او شلیک کرد. دو اژدر دل آب را شکافتند. دو انفجار زرد و نارنجی چون دو ابر آبی ظاهر شدند و گسترش بافتند.
مهدی
مکس اندیشید، "یک چیز حتمی است؛ من این پایین پنهان نمی‌شوم تا خطر تمام شود." لیا جان او را نجات داده و به همین دلیل به زندان افتاده بود. کمترین کاری که مکس می‌توانست انجام دهد، این بود که تلاشش را بکند تا شهر او را نجات دهد. ابتدا باید از سلول خارج می‌شدند. «هی، ریوت! بیا اینجا.» ریوت جلوتر رفت، دم تکان داد و پوزهٔ فلزی‌اش را از میان میله‌ها به درون سلول برد و گفت: «بله، مکس! اینجا، مکس!» «بی‌حرکت بمان. آسیبی به تو نمی‌رسد.» مکس شروع کرد به بازکردن دریچهٔ دستگاه فرمان روی گردن ریوت. لیا پرسید: «چه کار می‌کنی؟» «تماشا کن.» مکس دستهٔ سیم‌های رنگی را از زیر صفحه‌فرمان بیرون کشید. او سیم زردی را جدا کرد و با چاقوی جیبی که همیشه همراه داشت، آن را برید. دم ریوت از کار افتاد و دیگر تکان نخورد. ریوت گفت: «دم حرکت نکرد.» مکس گفت: «مهم نیست. موقتی است. من تمام نیروی تو را در آرواره‌ات متمرکز می‌کنم،
مهدی
فهمیدی؟» او کمی از پوشش سیم قرمزی را باز کرد و سیم زرد را محکم به آن بست و مطمئن شد که سیم‌ها باهم در تماس هستند. سپس در دریچهٔ فرمان را بست. او به سگ رباتی دستور داد: «ریوت، مبله‌ها را گاز بگیر و بشکن!» ریوت گفت: «بله، مکس! می‌خورم!» و آروارهٔ آهنینش را دور میله‌ها حلقه کرد. صدای خش‌خش به گوش رسید و بعد ریوت میله را از در جدا کرد. همان کار را با میله‌ای کنار آن هم انجام داد. شکافی ایجاد شد که بچه‌ها می‌توانستند از آن عبور کنند. مکس گفت: «خوب است، ریوت! کافی است! آفرین پسر خوب!» ریوت با رضایت خاطر از کارش واق‌واق کرد. اکنون که میلهٔ آهنی در دهانش بود، شبیه به سگی واقعی بود که استخوانی در دهان داشت. لیا گفت: «کار شگفت‌انگیزی بود. اما اگر اسپایک اینجا بود، مطمئنم آن هم به‌راحتی می‌توانست آن مبله‌ها را اره کند و ببرد.» صداهای مهیب و جیغ و فریادها ادامه داشت. مکس گفت: «بیا! ما باید کاری بکنیم!» لیا آنها را در میان تونل‌های پیچ‌درپیچ راهنمایی کرد. نگهبانی در آن اطرا
مهدی
ف نبود. مکس حدس زد که آنها برای دفاع در برابر حمله رفته‌اند. کف راهرو به بالا رفت تا آنکه وارد قصر خالی شدند. لیا در جانبی را باز کرد و شناکنان از آن گذشت. مکس و ریوت دنبالش رفتند. آنها بالای خیابانی بودند که جمعیت وحشت‌زدهٔ مرین‌ها در آن، شناکنان در حال فرار بودند. لیا پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» یک نفر پاسخ داد: «سفالوکس حمله کرده و شهر را ویران می‌کند. فرار کن! جانت را نجات بده!» سفالوکس! قلب مکس فرو ریخت. اگر هیولای غول‌پیکر هنوز پدر او را داشته باشد، شاید بتواند او را نجات دهد. مکس گفت: «من می‌خواهم آن هیولا را نابود کنم. کمکم می‌کنی؟» ریوت گفت: «بله، مکس! جنگ!» لیا گفت: «نبرد با سفالوکس؟ نه، این کار خیلی خطرناک است.» مکس گفت: «اگر می‌ترسی، من تنها با هیولا می‌جنگم.»
مهدی

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان